من از عنفوان جوانی یک فانتزی داشتهام که چند باری هم آن را از | گفت و چای | فهیم عطار
من از عنفوان جوانی یک فانتزی داشتهام که چند باری هم آن را از زاویههای مختلف نوشتهام. حالا یک هفتهای میشود که این فانتزی از سمت دیگری طلوع کرده است و نور گرمش را تابیده به سرزمین یخزدهی قلبم. بدین شکل که دوست دارم یک بار که توی خیابان راه میروم، پیرزن خیلی مسن و پولداری با پالتویی کِرم را ببینم که میخواهد با قدمهای لرزان عرض خیابان را رد کند. از آن سمت ماشین قرمزی با سرعت خلاف جهت بیاید و من مثل دروازهبانی جسور شیرجه بزنم و پیرزن را – که ترجیحا اسمش عشرتالملوک است- بلند کنم و از چنگال سیاه مرگ برهانم. همانطور که تن نحیفش در بازوان من جا گرفته به هم خیره بشویم و ریشههای محبت و عطوفت در دلش به سرعت ریشه بزند. بپرسد که چه کارهای؟ من هم بگویم کارمندم. بعد من را ببرد به خانهی خودش. خانه که نیست. قصر است لامروت. قصری وسط باغی بزرگ با گلهای رز و اقاقیا و غیره و ذلک.
همانطور آرام بین بوتهها و گلها قدم میزند مکثی کند و برگردد سمت من و بگوید: «باغبون من میشی؟» من هم بیدرنگ میگویم: «ها، میشم». و از همان روز من باغبانِ قصر و باغبان درخت محبتی که درون دلش کاشتهام میشوم. گوشوارهاش را درمیآورد و با سوزنِ آن، سرِ انگشتمان را سوراخ میکنیم خونمان را میمالیم به هم و عهد میبندیم به مراقبت از چیزهایی که مراقبت لازم دارند.
من میشوم باغبان. یک کلبه گوشهی باغ به من میدهد که پنجرههای بزرگی دارد و از آن آفتاب میافتد داخل روی گبههای نارنجی. هر روز صبح گلها و درختها را هرس میکنم. به آنها آب میدهم و زهکشی میکنم و هر کاری که یک باغبان وفادار برای عشرتالملوکاش لازم باشد انجام میدهم. حتی یک قمهی آبدیده هم کنار در کلبه میگذارم تا اگر روزی روزگاری دزدی راهش را گم کرد و آمد داخل قصر، او را به چهل قسمت مساوی تقسیم کنم و پای درخت صنوبر ته باغ خاکش کنم. من از باغ و قصر و عشرتالملوک حفاظت میکنم و او هم از کارمندی که دیگر کارمند نیست.
صبحها با هم در باغ قدم میزنیم و قهوه میخوریم. او از دوران جوانیاش و دیدارهایش با فلان شاهزاده و رئیسجمهور میگوید. من هم از سایزهای رایج میلگرد و سیمان پرتلند و لولههای فاضلاب میگویم. من را به عنوان همراه به مهمانی میبرد و دستش را با آن دستکشهای سفید پوشیده شده از مروارید دور بازویم حلقه میکند. گور پدر حرف مردم. هر چه میخواهند بگویند. با همان قمه دو شقهشان میکنم. شاید حتی با هم برویم مسافرت. از این مسافرتهایی که آدم لازم نباشد از ماه قبلش کاسهلیسی رئیس را بکند برای چهار رو مرخصی. یا دائم نگران این باشد که باید هشت ماه دو برابر کار کنم تا خرج سفر دربیاید. با هم میرویم ساحل فلانجا و خاویار میخوریم و شراب 142 ساله. میرویم هتلی که مردها با کت و شلوار و کروات درِ لیموزین را برایمان باز میکنند. وقتی هم از سفر برمیگردیم تنها چیزی که منتظرمان است یک باغ پر از گل است که هرس میخواهد. قصری با دیوارهای بلند که اوضاع آن فقط بر وفق مراد میچرخد و لاغیر.
خلاصه که این فانتزی کوچک من است که آفتابش این روزها از این سمت طلوع کرده است. موقع رد شدن از خیابانها به تکتک پیرزنها خیره میمانم و دست رد به سینهی هیچ کدام نمیزنم. هر کمکی لازم باشد میکنم. حتی اگر نوک عصایشان را به سینهام فشار بدهند و بگویند: «چه مرگته؟ برو عقب میخوام از خیابون رد شم».
#فهیم_عطار
@fahimattar