یک خاطرهی بیربط بگویم، بابت هیچ. اهواز زندگی میکردیم که وار | گفت و چای | فهیم عطار
یک خاطرهی بیربط بگویم، بابت هیچ. اهواز زندگی میکردیم که وارد سن بلوغ شدم. یک خش ناجور افتاده بود به صدایم. وقتی حرف میزدم انگار دو شاخه تیرآهن نمرهی بیست را روی آسفالت میکشند. صد تا جوش هم صورتم را مثل ماشین عروس تزئین کرده بود. کل سوخت و ساز بدنم هم متمرکز شده بود روی دماغم و سرعت رشدش سه برابر جاهای دیگری بود که باید رشد میکرد. اما بدترین قسمت ماجرا این بود که یک شرارت خاصی درونم مثل لوبیای سحرآمیز رشد کرده بود. از آسیب رساندن و شیطنت کردن لذت میبردم. انگار یک چیزی درونم ارضا میشد. من هم تنها نبودم. پژمان هم بود. بندهی هیچ خداوندی نبودیم و خودمان را سلطان کوچه میدیدیم. دو بار فیلم ترمیناتور را دیده بودیم و حس میکردیم قطر بازوهایمان هم اندازهی دور کمر آرنولد است. که البته برعکس بود ماجرا.
چهارده ساله بودیم که آقای پهلوان خانهی روبروی ما را خرید. اما اسبابکشی نکرد و خانه خالی مانده بود. دو هفتهی تمام تفریح من و پژمان این بود که با سنگ شیشههای خانهی آقای پهلوان را بشکنیم. ماشالله، شیشه زیاد داشت و هر چی میشکستیم تمام نمیشد. سنگ برمیداشتیم و از این سمت دیوار پرت میکردیم توی خانه. برای چند ثانیه چشمهایمان را میبستیم تا صدای شکستن شیشه بیاید. لذتی که در صدای شکسته شدن شیشه وجود داشت را هیچ شیشهبُری نمیتوانست تولید کند. آن هم صدای ریختن شیشهی خانهای خالی که هیچ کس در آن زندگی نمیکرد تا در را باز کند و خِرمان را بگیرد.
دو ماه بعدتر آقای پهلوان آمد سر بزند به خانه. در را که باز کرد، نزدیک بود ضعف کند. ما دو تا آرنولد هم توی کوچه «یهشوت، یهضرب» بازی میکردیم. کف حیاط پر بود شیشه و سنگ. انگار که رمیجمرات بود. پهلوان از ما پرسید که میدانید کی شیشهها را شکسته است؟ گفتیم نه. از قبل هم با پژمان قرار گذاشته بودیم که اگر یک روز پهلوان آمد و یقهمان را چسبید، همه چیز را انکار میکنیم. اصلا فرار میکنیم. پهلوان که نمیدانست خانه ما کجاست. در میرفتیم و شب که میشد، از دیوار پشت برمیگشتیم خانه. کلا اهل عذرخواهی نبودیم. عذرخواهی مال کسی بود که اشتباهی مرتکب شود. ولی ما اشتباهی نکرده بودیم. اتفاقا خیلی هم درست زده بودیم وسط خال. یک شیشهی سالم نگذاشته بودیم و تپهی ندیده باقی نگذاشته بودیم. ما دو آرنولد محله بودیم که هدف غائیمان تخریب بود. نه عذرخواهی میکردیم و نه به فکر جبران بودیم.
تنها کاری که کردیم این بود که با آقای پهلوان همدردی کنیم. بهش گفتیم چند روز پیش دو نفر با موتور آمدند و شیشهها را شکستند و رفتند. احتمالا با شما خصومت شخصی داشتند. خدا آن دو موتور سوار را لعنت کند. آنقدر هم جدی این ماجرا را تعریف کردیم که خودمان هم باورمان شد. حتی میتوانستیم چهرهشان را تصور کنیم. بعد هم رفتیم از خانه یک جارو رشتی آوردیم و دادیم به پهلوان که کثافتکاری آن دو موتورسوار را جمع کند. کمکش هم نکردیم. باید میرفتیم سر کوچه از دکان قائمی بستنی میخریدیم. به هر حال فرق بزرگی وجود دارد بین آدمی که با سنگ شیشه را میشکاند و آن کسی که توپش اشتباهی به شیشه میخورد. یکی به هدف زده و میرود بستنی بخورد، آن یکی هم اشتباه کرده و شجاعت دارد و پای اشتباهش میایستد. همین. #فهیم_عطار @fahimattar