ماجرا ختم به خیر شد. تا حدی البته. راننده همانجا هشت هزار توم | گفت و چای | فهیم عطار
ماجرا ختم به خیر شد. تا حدی البته. راننده همانجا هشت هزار تومان ازمان گرفت و رفت. چهار کیلومتر راه رفتیم تا برسیم به چهارباغ. یکی از آستینهای معین هم نبود. لوله کرده بود توی سوراخ دماغش تا خونش بند بیاید. دوازده هزارتومان پول داشتیم و یک نان تافتون و دو تا خیارِ پیر. هوا رو به تاریکی میرفت. زوزهی گرگهای گرسنه هم از دور شنیده میشد. کیوان انگشتش را با بیحالی کشید سمت شمال و یک کوهِ دوری را نشان داد و گفت همان است. معین یکی زد پس سرش. کوه خیلی هم دیگر بزرگ و مهم به نظر نمیرسید. با دوازده تومان باید برمیگشتیم میدان ونک. اگر دوباره چرخ میپکید چی؟ شوهر خاله کیوان حتما این بار با ما هم گشنی میکرد. اصلا ما را چه به چهارباغ رفتن؟ به ما فقط میآمد برویم دور دریاچهی پارک ملت تا آن دو تا اردک کچل را تماشا کنیم و چای کیسهای بخوریم توی لیوان یک بار مصرف. کلا میشد صد تومان. بی الناز.
برگشتیم لانیز. ماشین آماده بود. تا حدی البته. سرعت که از چهل کیلومتر بیشتر میشد، یک سمت ماشین با ریتم شش و هشت شروع میکرد به خفیف لرزیدن. فقط دویست تومان پول داشتیم. هوا تاریک بود. دماغ معین زق زق میکرد. الناز نبود. ضبط ماشین نوار را خورد و داریوش را به شکل رشتهای قهوهای تف کرد بیرون. فکر چهارباغ از سر کیوان افتاده بود و فقط به شوهر خالهاش فکر میکرد و احتمالات پیشِ رو. کلا جهانمان از صبح هزار بار کوچکتر شده بود. قدِ یک دانه عدس.
#فهیم_عطار
@fahimattar