Get Mystery Box with random crypto!

به سیاق روزهای درخشان وبلاگ‌نویسی، باید حال این لحظه‌ام را ثبت | گفت و چای | فهیم عطار

به سیاق روزهای درخشان وبلاگ‌نویسی، باید حال این لحظه‌ام را ثبت کنم تا از شر نسیان رهایی پیدا کند. امروز محبوب یک عکس برایم فرستاد از کوه دماوند. خودش ایستاده بوده کنار خیابان فاطمی، شرق را نگاه کرده و بعد زارپ عکس را گرفته بود. درخت‌های راسته‌ی خیابان. دکل‌های قناس مخابرات. حتی ساعت روی برجِ اداری ساعت، هم دیده می‌شد. اما ته ته عکس، کوه دماوند علم شده بود به چه پهنایی. نقشه‌ی گوگل را باز کردم. خیابان فاطمی را پیدا کردم. مطمئن بودم که گوگل، سرویسِ «استریت ویو» را برای ایران ندارد. اصلا این کلمه به فارسی چی می‌شود؟ نمای خیابان؟ خیابان نما؟ حالا هر چی. به هر حال شانسم را امتحان کردم و رفتم گوشه‌ی پایین تصویر و گردن آدمکِ زردِ خیابان‌نما را گرفتم و پرتش کردم وسط خیابان فاطمی. همان‌جا که محبوب بود. و با کمال تعجب رفت. اگر موسی عصایش را جلوی من زده بود زمین و اژدهای ده سر شده بود، باز هم این‌قدر هیجان‌زده و متعجب نمی‌شدم. از کی گوگل، سرویس خیابان نما را برای تهران فعال کرده است؟

حالا دو ساعت است در اتاقم را بسته‌ام و دارم لای خیابان‌های تهران ول می‌چرخم و دور می‌زنم. بیشتر خیابان‌نماها را یک آقایی با کفش‌های زرد گرفته که سوار موتور است و دوربین را چسبانده بالای کلاه ایمنی‌اش. اسمش را گذاشتم حمید. حمیدِ خیابان‌نما. چرا هیچ کس تا حالا به من نگفته بود که با خیابان‌نما می‌شود تهران گردی هم کرد؟ تا امروز که هجده سال از مهاجرتم گذشته، خیلی به خودم مطمئن بودم که دوران سانتیمانتالیسم را رد کرده‌ام و به ساحل امن بی‌حسی رسیده‌ام. اما امروز حمید همه‌ی معادلاتم را ریخت به هم. من هنوز موقع دیدن خیابان‌های شهر، رقیق می‌شوم.

خیلی جاها رفتم. حس کردم نشستم روی کولِ حمید و شهرپیمایی می‌کنم. اول رفتیم میدان نیلوفر. بعد دم ساندویچی فری کثیف نگه داشتیم. دکانش بسته بود. چرا؟ نمی‌دانم. حمید جمعه عکس را گرفته؟ جمعه‌ها که باز بود. آخرین بار چهار پنج سال پیش رفتم آن‌جا. دقیقا یک روز جمعه. باز بود. جلوی ساندویچی فری کثیف توی ماشین نشستیم و به دلیلی که این‌جا جای گفتنش نیست غصه خوردیم با کوکتل دودی. به هرحال. بعد رفتیم میرداماد. دم همان ساختمان پایتخت. دم دانشکده دور زدیم. رفتیم بالا سمت باغ فردوس. همان دیوار آجری که یک نفر رویش نوشته بود «بالاخره بهار میاد». اومد بالاخره؟ تجریش. بعد حسن آباد. بعد آریاشهر. به حمید گفتم برو خیابان فلان. دم خانه‌ی بابا. نرفت. هنوز خیابان‌نمایی نکرده آن‌جا را. بهتر. احتمالا اگر می‌رفتیم مجبورش می‌کردم در را بزند و با موتور برویم طبقه‌ی سوم و برویم توی خانه. با موتور که نمی‌شود رفت روی فرش. مادرم به تمیزی فرش‌ها حساس است. همان بهتر که نرفتیم.

بهش گفتم برویم اهواز، خیابان اصفهان. آن‌جا هم نرفت. چرا حمید؟ چرا نرفتی اهواز؟ برنامه‌ات هست که اصلا اهواز بروی؟ من هزینه‌ی سفر و موتور را جور می‌کنم. با هم برویم. چند جا را سر می‌زنیم با هم. خوش می‌گذرد. بلوار گلستان را اول از همه می‌رویم. تهش یک پارک هست که بهش می‌گفتند پارک قوری. چرا؟ چون یک قوری بزرگ سیمانی وسطش درست کرده بودند، قدِ فیل. قدیم‌ها آن‌جا برای من ته دنیا بود. همیشه دوست داشتم با دوست‌دخترم بروم آن‌جا و کنار قوری مغازله کنم. یا معاشقه. یا حالا هر کار دو نفره‌ی دیگری که امکانش باشد. اما هیچ وقت جفت و جور نشد. یعنی دوست دختر جفت و جور نشد. شاید اگر شده بود، الان روی کول حمید نبودم.

من اگر به جای حمید بودم، از مردم دور از مرکز سفارش خیابان‌نمایی به شکل زنده می‌گرفتم. مثلا جاسم، پنجاه ساله از واتیکان زنگ بزند به حمید که دلش هوای کوت‌عبد‌اله را کرده است. حمید هم همان‌جا به شکل زنده جاسم را کول کند-همانطوری که من را کول کرد- و ببرد کوت‌عبداله. یک سر هم به کریم ذغالی بزنند و یک چیزی بخورند و دور دوری بکنند و برگردند. حمید پول‌دار می‌شود. جاسم ویارش می‌خوابد. کرکره‌ی دکان کریم هم بالا باقی می‌ماند و خلاص. یا من را ببرد خانه‌ی برادرم. تازه جابجا شده‌اند و من خانه‌ی جدیدشان را ندیده‌ام. تازه یک بچه‌گربه‌ی ابلق هم پیدا کرده‌اند. من پیشنهاد داده‌ام که فامیلش را بگذارند عطار. به هر حال عضوی از خانواده است. حمید من را ببرد آنجا. هم خانه‌ی جدید را ببینیم. هم برادرم را، هم سیمبا عطار را. یک دیزی هم می‌خوریم حتما. حمید خوش می‌گذرد به خدا.

حمید! بکن این کار را. برو همه‌ی‌ خیابان‌های شهرها را وجب به وجب بگرد. در هر مترِ هر خیابان، هزار یاد و خاطره زندگی می‌کند. حتی اگر خاطره‌ای نباشد، حتما حسرتی در آن نهفته است. مثل پارک قوری. جدن.

#فهیم_عطار
@fahimattar

https://t.me/fahimattar/606