@faramatni صبحت بخیر همسایه ی جان و دلم! بیدار شو ، آبی بر س | فرامتنی
@faramatni
صبحت بخیر همسایه ی جان و دلم! بیدار شو ، آبی بر سر و رویت بزن و راه بیفت ، صبح علی الطلوع حرکت می کنیم ، می خواهیم به دیدن رویاها برویم ، آنجا که به یکدیگر جای نان و نمک ، عشق تعارف می کنند ، آنجا که به جای پرسش از سن و سال و کار و زندگی ات ، حال دلت را می پرسند ، آنجا که بی اینکه بدانند کیستی ، برایت نور و ترانه می آورند ،
راه دوری نیست ، همین پشت اولین ردیف سپیدارها ، کوره راهی خاکی است که می رساندمان به بالای ابرها ، جایی که خورشید برای همیشه می تابد ، جایی که می توانی دست ببری و ستاره بچینی ، دست ببری و ماه را لمس کنی ، راهش نه دور و نه سخت ، فقط باید دستهایت را به شاخه های گل بگیری و بالا بروی ، بالاتر ، بالاتر ،
اینجا دیگر حرف زمین و آسمان و غلبه بر جاذبه نیست که خسته ات بکند ، قرار است از خودمان بالاتر برویم، گام به گام ، راه به راه، از درون مرده ی مان ، از وجودی که عادت کرده به زشتی ها و پلشتی ها ، بالاتر که بیایی جهان را جور دیگری خواهی دید ، اینجا واژه ها معناهای دیگری دارند ، اینجا همه چیز را لمس خواهی کرد ، با دستهای خودت ، خودت را ، خدا را و تمام آنچه را که برایت روزگاری رویاهایی دست نیافتنی بوده است.
دستانت را به من بده ، دلت را به زلالی صبحگاهان بسپار و راه بیفت!