Get Mystery Box with random crypto!

مکتب پایایسم / فراروایت

لوگوی کانال تلگرام fararavayat — مکتب پایایسم / فراروایت م
لوگوی کانال تلگرام fararavayat — مکتب پایایسم / فراروایت
آدرس کانال: @fararavayat
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 137
توضیحات از کانال

#آثار_مکتب_پایایسم (فراروایت)
#فراروایت
#داستانک_فراروایت #داستان_کوتاه_فراروایت
#شعر_فراروایت #غزل_فراروایت
#تجمیع #باس #تیات #دیار #بردینک

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها

2022-08-01 13:08:39 ■‌ ‌‌اعتیاد‌

صدای‌ خش‌ خش‌ جاروی‌ مادرم‌ که‌ برگهای‌ پاییزی‌‌ حیاط‌ را‌ جمع‌ می‌کند‌‌ با‌ کوبش‌ صدای‌ درب‌ حیاط‌ می‌آمیز‌د‌ تا‌ سراسیمه‌ از‌ خواب‌ برخیزم‌.فریاد‌ صاحب‌خانه ‌برای‌ طلب‌ کرایه‌ خانه‌ اش‌ دلم‌ را بد‌جور‌ می‌لرزاند‌. وقتی با صدای خشن اش می گوید: به‌ اون‌ شوهر‌ مفنگیت‌ بگو‌ تا‌ یک‌ هفته‌ مهلت‌ داری‌ کرایه رو بدین وگرنه‌‌ اسباب‌ و اثاثیه‌ تون‌ را‌ روانه کوچه می‌کنم‌
مادرم‌ با‌ چشمانی‌ خیس‌‌ و‌ تنی‌ لرزان‌ کنار‌ باغچه‌ زانوی‌ غم‌ را‌ در آغوش‌ می‌گیرد‌.
جعبه‌ جوراب ها‌ را‌ برمی‌ دارم‌ کیف‌ کهنه‌ و رنگ و‌ رو‌ رفته‌ ام‌ را‌ روی دوشم می اندازم تا‌ به‌ دنبال‌ روزی‌ بروم‌.‌کنار خیابان یک نفس فریاد می زنم_جوراب ارزون، جوراب زنونه، مردونه
اما کسی حتا یک جفت جوراب را هم از من نمی‌خرد. امیدوارانه باز فریاد می زنم و چند جفت جوراب می فروشم اما گرسنگی‌ امانم‌‌ را‌ می‌برد‌، با‌ خستگی‌ روانه‌ خانه‌ می‌شوم.کلید را که به‌ در می اندازم صدای‌ جیغ‌ مادرم‌ دلم‌ را‌ زخم‌‌ می‌زند‌، باز‌ پدر‌ بی‌ مروت‌ و از‌ خدا‌ بی‌خبرم با‌ مشت‌ ولگد‌ به‌ جان‌ مادرم‌ افتاده‌ تا‌ آخرین‌ دارایی‌ مان که‌‌ تکه‌ فرشی‌ کهنه‌ و رنگ‌ و رو‌ رفته‌ است‌ را‌ برای‌ فروش‌ ببرد‌‌ و مواد کو‌فتی اش را بخرد.اشک های‌ مادرم‌ را که می بینم آتش‌ به‌ دلم‌ می‌زند‌، جلو‌ می‌روم‌ ولی‌ با‌ قساوت‌ کیفم‌ را‌ می‌کشد‌ و همه‌ پول‌ فروش‌ جورابها‌ را‌ برمی دارد. با‌ گریه‌‌ می‌گویم‌: که‌ این‌ پول کرایه‌ خونس
ولی‌ اعتیاد‌ ‌دیگر‌ احساسش‌ را‌ سوزانده‌ ‌و من در‌ نگاه‌ سردش‌ یخ‌ میزنم‌. می رود‌ و تا‌ دو هفته‌ خبری‌ از‌ او‌ نمی شود تا که صاحب‌خانه‌ چند‌ تکه‌ اسباب‌ فرسوده ما را‌ توی‌ کوچه‌ می‌ریزد‌ و در شهر‌ غریب ‌آواره‌ و سرگردان‌ هم می‌شویم‌.اما من امیدوارانه مادرم‌ را‌‌ به‌ آغوش‌ می‌کشم‌ و‌ قول‌ می‌ دهم‌ همه‌ چیز‌ را‌ درست‌ کنم‌.


صدای‌ منشی‌ مرا‌ به‌ بیرون‌ از‌ مطب‌ می‌کشاند‌
دختری‌ با‌ وضعی‌ آشفته‌ ‌برای‌ ترک‌ اعتیاد‌ پدرش‌ بدون نوبت‌ وقت می خواهد‌ حالش را درک می کنم و او را بدون نوبت به داخل مطب دعوت می کنم چهره‌ دردمندش‌ ‌مرا به‌ سالهای‌ پیش‌‌ می‌برد... بالاخره بعد از چند ماه پدرش را از دام اعتیاد نجات می دهم و خوشحال به سمت خانه روانه می شوم اما‌ افسوس‌ که‌ دیگر‌ مادرم‌ را‌ ندارم تا خوشحالی ام را با او تقسیم کنم.



#پروین‌ دخت‌ اطیب
#بردینک
12 views10:08
باز کردن / نظر دهید
2022-07-28 11:30:25 استجابت

- خاله زیور کم پیدایی، چی شده خوشحالی؟!
پیرزن خاک را از روی لباسش تکاند. لب تخت چوبی قهوه خانه نشست و در جواب قهوه‌چی که استکان چای را در مقابلش می‌گذاشت، گفت:
- دیدید راست می‌گم، چند وقته از خواب که بیدار می‌شم یکی آب وعلف گوسفندامه داده، آغلم تمیز کرده
قهوه‌چی با دستمال یزدی دور دستش عرق پیشانی را گرفت و دستی به صورت استخوانیش کشید و سری به تاسف تکان داد
پیرزن دست‌های پینه بسته‌اش را به سوی آسمان برد و گفت:
- خودم اون بالاییه قسم دادم احمدم بیاد بهم سر بزنه، می‌دونم خودشه فهمیده باباش زمین‌گیر شده به اذن خدا میاد تا کمک حالم بشه
براتعلی چوپان ده گوشه تخت کز کرده بود چای را هورت کشید و هیکل چاقش را به سمت پیرزن کشید و گفت:
- خاله خدا صبرت بده، روح پسر شهیدت شاد، شرمنده بی‌کار نمی‌شیم کمک حالت بشیم...
بعد به سمت قهوه‌چی برگشت و پرسید:
- پسرت چه‌طوره؟ خیلی وقته ندیدمش، جانبازا خیلی حق به گردن ما دارن
-خوبه، تو مدرسه با بچه‌ها مشغوله، چند وقتی می‌شه پای مصنوعی گذاشته حالا می‌تونه با عصا راه بره
پیرزن استکان چای را گذاشت و به ساعت نگاه کرد دیرش شده بود.


پیرزن بعد از امتحان چند راه حالا توی آغل ایستاده بود و با چشمان نمدارش جای پاها را می‌شمرد، یک، دو، سه، یک، دو، سه...


#محبوبه_چریکی
#بردینک
35 views08:30
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 14:21:26 لاستیک




_آقا لطفا همینجا پیاده ام کن .فرمان را کج کرد ،ماشین را کشید کنار خیابان وترمز کرد.مسافر پیاده شد ودر ماشین را محکم بست.پوف بلندی کشید وباخودش گفت:
_خدا لعنتت کنه در ماشینو تازه تعمیرکردم.
باعصبانیت پایش را روی گاز فشار داد ودوباره مسیر تکراری وخسته کننده خیابان را در پیش گرفت. یک چشمش به خیابان ورانندگی ویک چشمش به کنار خیابان به امید دیدن یک مسافر بود.فرمان باز در دستش سفت شد واذیتش میکرد ،انگار دوباره پنچر شده بود.گیج شد،آخر چند روز پیش لاستیک نو برای ماشینش خریده بود،چطور دوباره پنچر شده بود.خیابان را دور زد و به طرف آپاراتی رفت.پسر جوان آپارات نگاهی به لاستیک ها انداخت وگفت:
_عمو پنچر شدی.
راننده گفت:
_چند روز پیش لاستیکاشو عوض کردم باباجان چطور پنچر شده. پسرجوان که حالا لاستیک هارودرآورده بود وداشت آن ها را برانداز میکرد گفت:
_اینارو کی برات جا انداخته عمو،زخمیشون کرده هرچی بادش کنی خالی میکنه، قابل پنچرگیری هم نیست باید عوضشون کنی. کدوم بی وجدان عوضش کرده برات.
راننده ی بیچاره انگار مسخ شده بود، ایستاده بود و به لاستیک ها نگاه میکرد ،بعد باصدایی که بزور شنیده میشد ونشان از حال خرابش میداد گفت:
_خود نفهمم عوضش کردم باباجان، لاستیکارو قسطی خریدم خواستم صرفه جویی کنم، تو خونه با تالیور با بدبختی عوضشون کردم.بادرآمد بخور ونمیر تاکسی و چندسر عائله که نمیشه پس اندازی داشت ،حالااگه ماشینم بدون لاستیک بخوابه چه خاکی سرم کنم.
چند روز بعد راننده در طلا فروشی مکثی کرد و نگاه شرمنده ای به همسرش انداخت وگفت:
_شرمنده پول بیاد دستم یه قشنگترشو برات میخرم.
همسرش باخنده گفت:
فدای سرت ،فقط قول بده ایندفعه لاستیک خریدی خودت دست به آچار نشی ،چون دیگه انگشتر ندارم.



راننده روی تخت بیمارستان از درد به خود می پیچید و مینالید، ولی وقتی نگاهش به چشمان نگران همسر و دو فرزندش افتاد، شرمنده شد که چرا از تصادف جان سالم به در برده است. با خود فکر کرد حالا بدون ماشین، بدون پشتوانه و پس انداز و با سابقه کم بیمه ای که داشت، با این بدن فلج و ناقص خرج دوا و درمان به کنار، مخارج زندگی و زن و بچه اش را چگونه در بیاورد. نگاه شرمنده و مستاصلش روی انگشتان همسرش قفل شد و با خود زمزمه کرد
_ ای کاش میمردم.



#الهه_عباسی
#بردینک
37 views11:21
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 11:51:59 _چرا رو بالکنی؟ بیا تو دخترم! خیس میشی...
بیا داروهاتو بخور...
_درست اون خونه، پشت اون پنجره ی کوچیک سرش رو بیرون میذاشت و می گفت آهای دختر چتر داری چتر...؟
تو برو... باید منتظرش بمونم آخه اگه بیاد من نباشم غصه میخوره مثل من... مگه نه مامان؟


امروز با یک باران در تشییع مهربانترین پسر سندرم دان
که تو روزهای بارانی همیشه نگران من می شد شرکت کردم.



#آوا_خورشیدی
#باس

@paiayism
29 views08:51
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 11:50:34
16 views08:50
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 11:50:34
15 views08:50
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 11:50:34
19 views08:50
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 11:50:34
_چرا رو بالکنی؟ بیا تو دخترم! خیس میشی...
بیا دارهاتو بخور...
_درست اون خونه، پشت اون پنجره ی کوچیک سرش رو بیرون میذاشت و می گفت آهای دختر چتر داری چتر...؟
تو برو... باید منتظرش بمونم آخه اگه بیاد من نباشم غصه میخوره مثل من... مگه نه مامان؟


امروز با یک باران در تشییع مهربانترین پسر سندرم دان
که تو روزهای بارانی همیشه نگران من می شد شرکت کردم.



#آوا_خورشیدی
#باس

@paiayism
20 views08:50
باز کردن / نظر دهید
2022-07-26 21:16:50 دربند زندان زندگی

در ازدحام و ترافیک سنگین خیابان‌ها، با دلی پراز حسرت، به دست‌هایش نگاه می‌کند، به مسیر خطوط نامفهوم چروک‌هایش، آن هم در سن سی وپنج سالگی..!
به همسرش فکر می‌کند، چقدر دلش برای هم‌صحبتی با او تنگ شده! به فرزند چهارساله‌اش، که هیچگاه فرصت نکرده با او بازی کند، یا حتی یک دل سیر او را در آغوش بگیرد. همیشه آخرین تصویری که از او در ذهن دارد، چهره‌ی معصوم‌ و دوست‌داشتنی‌اش در خواب است.
گاهی نیز با خودش فکر می‌کند، شاید این متروهای بیرحم‌اند، که نان مسافرکش‌ها را آجر کرده‌اند! آخر مگر می‌شود در شهری به این شلوغی، تعداد مسافر تا این حد کم باشد..!؟
دربند زندان زندگی، چشمانش از فرط خستگی تلوتلو می‌خورد، اما برای تامین مخارج زندگی و اقساط اتومبیلش و بدلیل عدم وجود شغل مناسب، به اجبار، قبل از طلوع آفتاب، از خانه خارج می‌شود و تا نیمه‌شب کار می‌کند.
هوا آنقدر گرم و کلافه‌کننده‌ است، که حتی نای حرف زدن هم ندارد، چه برسد به فریاد زدن! اما به ناچار، با صدایی خش‌دار، بی‌رمق، داد می‌زند:
_ونک، چهار نفر! ونک، بدو جا نمونی!!
_آقا دربست....؟ پول خوبی می‌دم... چهاربرابر!
خواب از سرش می‌پرد وسریع می‌گوید:
_بپر بالا داداش!!
مرد لاغر اندام، با قدی متوسط و رد چاقویی که از گونه تا نزدیک چانه‌ی دراز و استخوانی‌اش کشیده شده، بی‌درنگ چمدانش را روی صندلی عقب جابجا کرده، درب جلو را باز می‌کند و می‌نشیند.
اما پس ازطی مسافتی کوتاه، در کمال ناباوری، پلیس سد راهشان ‌می‌شود و هر دو به جرم حمل مواد، دستگیر می‌شوند....



در طی سال‌ها حبس، آنقدر به زندان بیست ساله و رفیقش خو کرده، که روز رهایی‌اش، قطعا روز مرگش خواهد بود....!
_ داداش این دم آخری حلال کن! اگه تنهایی به جرمم اعتراف می‌کردم محکومیتم دو برابر می‌شد!
_ نه داداش! تو باعث شدی من از زندون زندگی خلاص شم وحداقل این تو، عمری رو آب خنک بخورم...!



#سارا_رضایی
#بردینک
31 views18:16
باز کردن / نظر دهید
2022-07-26 17:59:31 زمان باقی مانده
روایت اول: فانوس
مثل یک شعر می رفتم
تا پنهان شوم
در دل تاریک شهر
که نگاهی گرم
از پشت چراغ قرمز ربود
رد خاکستری تاریکی را...
شدم اینک
فانوس راه زندگی
که، غرق نور
می روم پا به پای تیر برق های شهر
یکی گفت:
کوچه های غربت زده ی شعر را روشن کن
که پر از قافیه ها ی نور اما دورند ...
صدا را دنبال
تا که آرام برگشتم، سرم را هم ...
سر راه دیدم یک قافله فرشته
که می بردند
شعله ی شوق شعرم را
به باغی امید بسته از تبسم هسته های سبز
حالا تو بگو شدم روشنی بخش محفل شعری...؟

روایت دوم: گیتار
یادگار آن دوران دورم
تارهایی که در دهانم
می نوازد آوارگی ام را
در شهری که همه چیزش ناکوک است و پیاده روهایش خالی از رد پای امید
میخواهم پناه ببرم به درخشش نور
به تراوش محبتی سبز
تکیه بزنم بر شانه های ترک خورده ی زمین
جاری شوم بر رود
در کوچه های شعر کتاب های فراروایت قدم بزنم
تا برسم به حیات خجسته ی گل سرخ
به اوجی ناخواسته
و فراموش کنم روزی در دل های پریشان و افسرده روزنه ای بود بر پایداری یاس ...
اینک شهر از شعر پر است
از شادی تار و پود من‌
لبریز آوایی به هیجان بارش و رنگین کمان
در فرهنگ بی مرزی خواستن و توانستن
تا تمدن بی انتهای عشق...

روایت سوم: روای
او کاشت با عشق
بوی خوش موسیقی را
در گلواژه های شعرش
سادگی تار
آکنده از طراوت گل رز بود در اول صبح
سوگند به هم آغوشی باران و خاک
که تکرار قافیه ی نور
گم نه، نخواهد شد
در هیاهوی زندگی و سرمستی
در کوچه های خلوت دل
حتی در برهنگی شعر ...
این متن‌های خودش بود که روی کاغذ رقص میکرد
با نوای دلنشین تارش
سپرد غم دیروز را به باد
به بازی گرفته بود
روح پریشان حالی غزلی را ...
و در انبساط گرم قافیه،
در هیجان شعر
وزن می رفت
تا سبکبال برود به معراج آبی فرا قلمی نو از او ...
آسمان خندید
خورشید تر شد و دامنش روشن تر از واژه ها
و ریخت الماس های رنگارنگ هرم محبت
بر سر چهار راه التماس گل سرخ
در هجوم هجمه ی بی امان نیاز
با تار پر شور گیتارش
در هیاهوی بی امان بوق و ترافیک
بله اردیبهشت ماه بود انگار
که فانوس ها، بر سر هر چه پیاده رو سرد
اما در انتهای خیابان جیع می‌کشیدند کسانی که با عشق هم‌پیمان بودند...
او و شورش
دست در دست گیتار
فارغ از پریشانی
به پای فانوس تا صبح بیدار بود و صبح از بوی نفت خام بیدار شد ...

#محمود محمودی
#فراروایت
34 views14:59
باز کردن / نظر دهید