2022-07-26 17:59:31
زمان باقی مانده
روایت اول: فانوس
مثل یک شعر می رفتم
تا پنهان شوم
در دل تاریک شهر
که نگاهی گرم
از پشت چراغ قرمز ربود
رد خاکستری تاریکی را...
شدم اینک
فانوس راه زندگی
که، غرق نور
می روم پا به پای تیر برق های شهر
یکی گفت:
کوچه های غربت زده ی شعر را روشن کن
که پر از قافیه ها ی نور اما دورند ...
صدا را دنبال
تا که آرام برگشتم، سرم را هم ...
سر راه دیدم یک قافله فرشته
که می بردند
شعله ی شوق شعرم را
به باغی امید بسته از تبسم هسته های سبز
حالا تو بگو شدم روشنی بخش محفل شعری...؟
روایت دوم: گیتار
یادگار آن دوران دورم
تارهایی که در دهانم
می نوازد آوارگی ام را
در شهری که همه چیزش ناکوک است و پیاده روهایش خالی از رد پای امید
میخواهم پناه ببرم به درخشش نور
به تراوش محبتی سبز
تکیه بزنم بر شانه های ترک خورده ی زمین
جاری شوم بر رود
در کوچه های شعر کتاب های فراروایت قدم بزنم
تا برسم به حیات خجسته ی گل سرخ
به اوجی ناخواسته
و فراموش کنم روزی در دل های پریشان و افسرده روزنه ای بود بر پایداری یاس ...
اینک شهر از شعر پر است
از شادی تار و پود من
لبریز آوایی به هیجان بارش و رنگین کمان
در فرهنگ بی مرزی خواستن و توانستن
تا تمدن بی انتهای عشق...
روایت سوم: روای
او کاشت با عشق
بوی خوش موسیقی را
در گلواژه های شعرش
سادگی تار
آکنده از طراوت گل رز بود در اول صبح
سوگند به هم آغوشی باران و خاک
که تکرار قافیه ی نور
گم نه، نخواهد شد
در هیاهوی زندگی و سرمستی
در کوچه های خلوت دل
حتی در برهنگی شعر ...
این متنهای خودش بود که روی کاغذ رقص میکرد
با نوای دلنشین تارش
سپرد غم دیروز را به باد
به بازی گرفته بود
روح پریشان حالی غزلی را ...
و در انبساط گرم قافیه،
در هیجان شعر
وزن می رفت
تا سبکبال برود به معراج آبی فرا قلمی نو از او ...
آسمان خندید
خورشید تر شد و دامنش روشن تر از واژه ها
و ریخت الماس های رنگارنگ هرم محبت
بر سر چهار راه التماس گل سرخ
در هجوم هجمه ی بی امان نیاز
با تار پر شور گیتارش
در هیاهوی بی امان بوق و ترافیک
بله اردیبهشت ماه بود انگار
که فانوس ها، بر سر هر چه پیاده رو سرد
اما در انتهای خیابان جیع میکشیدند کسانی که با عشق همپیمان بودند...
او و شورش
دست در دست گیتار
فارغ از پریشانی
به پای فانوس تا صبح بیدار بود و صبح از بوی نفت خام بیدار شد ...
#محمود محمودی
#فراروایت
34 views14:59