فصلیست میان پاییز و زمستان، من آن را فصل گریه مینامم، فصلی که جان از همیشه به آسمان نزدیکتر است..
در آن هنگام که تمامی زنها شبیه هم میشوند، در آن هنگام که نه ایستگاهی وجود دارد، نه عشقی، نه نفرتی، نه برقی، نه رعدی، نه شعری، نه نثری، و نه هیچ چیز دیگری..
در پی تو سفر میکنم، به همهی فرودگاهها سر میزنم، از همهی هتلها سراغ تو را میگیرم، شاید ناگهان تو را یافتم..