نرو، یک لحظه کنارم بنشین نیمۀ شب که دمِ رفتن نیست شهر در دام س | Fatima Ranjbari
نرو، یک لحظه کنارم بنشین
نیمۀ شب که دمِ رفتن نیست
شهر در دام سیاهیست هنوز
کورسویی به هوا روشن نیست
نگرانم بروی گم بشوی
نگرانم که دل از من بکنی
رفتم از دست و ندیدم یک عمر
پس از این رفتنها آمدنی
دستهای غزلآلودت کو؟
که به تو مثل هوا محتاجم
که به دستان تو من بیشتر از
رحمت و لطف خدا محتاجم
ابرم و نیستم امشب دیگر
آن زنِ هرشبۀ دلخواهت
فرصتی باش که سر بگذارم
روی آن شانۀ بارانخواهت
سالها سال زدم تن به قفس
مادری بست به من راه نجات
خون به دل کرد مرا آنهمه سال
زندگی در هپروت کلمات
زن نبودم، تن بی جان بودم
تنِ بی جانِ نفسگمکرده
آرزوهایش را یک عمر تمام
پاخورِ صحبت مردم کرده
پاک خالی شدم از خود عمری
تا به دست آورم او را، هیهات!
دست و پاها زدم اما افسوس
بسته از هر جهتم راه نجات
.
.
تو درخت منی و مدتهاست
منِ گنجشک دچارت شدهام
بغلم کن که دلم میخواهد
گم شوم در تو و پیدا نشوم
گم شوم تا که فراموش کنم
سالها آنهمه جان کندن را
که فراموش کنم عمری بست
آه راهِ نفس این زن را
گم شوم در تو و در آغوشت
به فراموشیِ دنیا بروم
که در آغوش تو یک بار دگر
دوست دارم متولد بشوم
#فاتیما_رنجبری، آبان ۱۴۰۰