Get Mystery Box with random crypto!

∴Felicità∴

لوگوی کانال تلگرام felicitaa1 — ∴Felicità∴ F
لوگوی کانال تلگرام felicitaa1 — ∴Felicità∴
آدرس کانال: @felicitaa1
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
کشور: ایران
مشترکین: 120
توضیحات از کانال

♡وحشتناک ترین مخدر دنیا♡

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2021-03-03 12:04:16 #وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_ششم

سعی میکنم کاملا طبیعی رفتار کنم تا کسی متوجه کاری که قراره بکنم نشه
با کفشای پاشنه بلندم که صداش تق تقش بیشتر از قبل مانند طبل در گوشم زده میشه ، آهسته و با اعتماد به نفس قدم برمیدارم
اول کامران نگاهش به سمتم کشیده میشه و بعدش لینا... که با دیدنم دستشو از روی پای کامران برمیداره...
فکری که در سر دارم لبخندو به لبام میاره و شک ندارم چشمام در اون فضای نیمه تاریک از خوشحالی میدرخشه!
به دو قدمی شون که میرسم از عمد خودمو زمین میندازم و لیوان پر از شراب و یخ توی دستم روی لباس لینا ریخته میشه
همه چیز اونجور که میخواستم پیش رفت !
لینا با شوک از جاش بلند میشه
کامرانم با دیدن وضع اسف بارم دست بکار میشه و سریع به سمتم میاد !
اما ...فقط لینا میتونه لبخند خبیثمو در اون موقعیت ببینه و حرص بخوره و نتونه چیزی بگه...
با کمک کامران از روی زمین بلند میشم و درحالیکه کامران با نگرانی لباسمو مرتب میکنه شاهد تکه تکه شدن قلب لینا هستم که با بهت و حیرت و ناباوری به کامران نگاه میکنه
برای بار دوم در چشماش رنگ غمو میبینم با دستش اشکاشو پس میزنه
کامران :_ هی خانوم ... حواست کجاست ؟! چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟!
چهره ی مظلومانه و گرفته ای به خودم میگیرم و با لحن ناراحت رو به لینا میکنم و میگم:_ من واقعا معذرت میخوام ، باور کن که از قصد اینکارو نکردم ...نمیدونم چیشد که پام لیز خورد ...
و بعد شروع میکنم به تکوندن لباس خیسش ...
کامران هم رو به لینا میکنه و میگه:_ حالت خوبه؟
با چشمای خیسش به کامران نگاه میکنه و خاموش می ایسته
با لحن کنترل شده و سرشار از پشیمونیِ ساختگی میگم :_ چرا گریه میکنی؟ بیا بریم کمکت میکنم تا لباساتو عوض کنی ...
سپس رو به کامران میکنم و میگم :_ تو هم برو پیش مهمونا ، من لینا رو اتاقم میبرم تا لباساشو عوض کنه بعد میام
قدر شناسانه نگاهم میکنه ، ضربه ای به نشانه ی تشکر به شونه م میزنه و میره
از بازوی لینا میگیرمو هدایتش میکنم سمت اتاقم و همزمان به کیخسرو که از اون بالا نظاره گر این اتفاقات بوده نگاه میکنم و با لبان کش اومده چشمکی به نشانه ی تهدید حواله ش میکنم
×××
در اتاقو براش باز میکنم و هردو داخل میشیم
به وسط اتاق میرسیم ، دستمو به سمت زیپِ پشت پیراهنش میبرم تا بازش کنم اما بدون رعایت هیچ ادبی دستمو پس میزنه
نفسی از روی کلافگی میکشم و به سمت پنجره میرم با دیدن پنجره ی نیمه باز تعجب میکنم چون یکساعت قبل که برای تعویض لباسم اومده بودم پنجره بسته بود و استکان چای ای روی میز نبود؟!!!
با تعجب به سمت استکان چای میرم و از روی میز برش میدارم ، استکان داغو بالا میگیرم با دقت به بخارش نگاهش میکنم ، کی میتونه بدون اجازه وارد اتاقم شده باشه؟!
قیافه ی وحشتناکی به خودم میگیرم و به سمت لینایی که همون وسط خشکش زده و از سرما به خودش میلرزه برمیگردم ...
_اگه افکار شوم تو سرت نداشتی و رو اعصابم راه نمیرفتی نمیشدی موش آب کشیده... قبول کن که مقصر خودتی...!
استکان چایو جلوش میگیرم و میگم:_ بخورش تا مثل سگ به خودت نلرزی ...
با حرص لیوانو از دستم میکشه خیلی زود متوجه قصد و نیتش میشم با دستام صورتمو میپوشونم که چای نیمه داغ روی دستام و بعد بالاتنه م ریخته میشه ..
لینا:_ دلم برات میسوزه ، چون هم واسه برادرت هم واسه شوهرت فقط یه وسیله ای ...
دندونامو روی هم فشار میدم و میگم :_ واقعا بی رحمی... درست مثل پدرت ! میدونی چرا ازت بدم میاد؟ چون پدرت میدونست من همسن دخترشم ولی میخواست به هر قیمتی که شده بشم برده ی جنسیش ... و...اگه...اگه اون شب جلال به دادم نمیرسید ...معلوم نبود چه بلایی سرم میومد!
178 views09:04
باز کردن / نظر دهید
2020-08-31 19:21:11 #وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_پنجم

سردردی که به لطف قرصایی که خورده بودم قطع شده بود دوباره به سراغم اومده
با بی حالی خودمو به اولین میزی که تو مسیرمه میرسونم و رو صندلی ولو میشم
مخم دیگه نمیکشه نمی دونم به کدوم موضوع و اتفاق اخیر فکر کنم ، به کیخسرو و کارای غیرقابل پیش بینیش... ؟به جلال و عشق آتشینش ... ؟به لینا و رقابتمون بر سر برتری...؟ یا کامران و لبخندای گاه و بی گاهش؟
همه چیز دور سرم میچرخه و چشمام هی سیاهی میره بدون اینکه توجه کسیو جلب کنم آهسته سرمو روی میز میزارم تا بلکه از شر این سرگیجه خلاص شم ...
_خانوم جان حالتون خوبه؟
با شنیدن صداش لبخند به لبام میاد و سرمو از روی میز برمیدارم
_خانوم جان چرا توی این هوای سرد اینقدر برهنه اید؟
با خوشرویی جواب میدم :_ چیزی نیست فریده خانم ...
یک لیوان شربت از روی سینی ای که به دست داره برمیداره و جلوم میزاره و قصد رفتن میکنه
یاد دختر مریضش میوفتم و ازش میپرسم:_ دخترت ...حالش چطوره؟؟ شیمی درمانی رو ادامه میدین دیگه؟
با لبخند تشکر آمیز برمیگرده طرفم و میگه:_ بله خانم جان به لطف خدا و بعد شما خیلی حالش بهتره ، باور کنین هر روز و شب براتون دعا میکنم بهترینا سر راهتون قرار بگیره که هم به دخترم کمک میکنین هم برای من تو خونتون کار جور کردین ...
با صدایی گرفته میگم :_ نمیدونی این دعاهات چقدر بهم دلگرمی میدن ... راستی بسته های غذاییِ این ماهو بین مناطق نیازمند پخش کردی ؟

_آره خانوم جان ، چند خانواده ی دیگه رو هم شناسایی کردم که بی سرپرستن و محتاج، از ماه بعد اونا هم به لیستمون اضافه میشه ... فقط ... پول توی حساب چیز زیادی ازش نمونده
_نگران نباش تا چند روز دیگه حسابو پر میکنم ...
با شک بهش نگاه میکنم و احساس میکنم برای گفتن چیزی دو دله!
_چیزی میخوای بگی فریده خانم؟
مردد جواب میده:_ نمیدونم چجوری بگم ولی متوجه شدم یکی از خانواده های بد سرپرست ، همشون تو کار دزدی ان و .....
چشممو دور سالن میچرخونم و روی کامران و لینا مکث میکنم ، چرا اینقدر حرف زدنشون طول کشیده ؟! چرا لینا هی خودشو به کامران میچسبونه و عشوه میاد؟ چرا کامران ، اونو دقیق نگاه میکنه و با هر حرفش قهقهه میزنه؟!
_خانوم جان متوجه شدین چی گفتم ؟
به خودم میام و میگم:_ براشون کار پیدا کن و بزار کار کنن اگه بازم مثل قدیم به دزدی ادامه دادن به قانون تحویلشون بده...
انگار میخواست یچیز دیگه م بگه ، شربتو سر میکشم و میگم :_دیگه؟؟!
_یکی از خانواده ها هم، پدر خانواده اعتیاد به مواد مخدر داره و....
با اسم مواد مخدر دوباره نگاهم به سمت کامران کشیده میشه که تو این دو روز در جای جای خونه ش انواع و اقسام مواد مخدرو پیدا کردم حتی دو سه بارم جلوی چشمم مصرف کرده بود !!
یهویی یه چیز عجیبی میبینم که اگه ادامه پیدا کنه قطعا اختیارمو از دست میدم
دست لینایی که روی ران پای کامران به صورت دورانی حرکت میکنه و کم کم به بالا پیشروی میکنه .
با عصبانیت از جام بلند میشم و فریده خانوم سر جایش میپرد
به سینی در دست فریده خانم نگاه میکنم به سمتش میرم
لیوان پر از یخای تراشیده رو از رویش برمیدارم

_بفرستش یه کمپ خوب ،تا ببینیم چی میشه...
1.1K views16:21
باز کردن / نظر دهید
2020-08-28 08:18:59 #وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_چهارم


از پله ها بالا میرم و کنار کیخسرو می ایستم ،بدنمو به نرده ها تکیه میدم و با ناراحتی میگم:_ چرا بدون هماهنگی با من لینا و خانوادشو دعوت کردی؟ مگه نمیدونی چقدر از خاندان سالار پناه ها بدم میاد؟؟

کیخسرو :_ اگه بخوام یه امپراطوری جدید برپا کنم قطعا یه پادشاه جدیدم لازم دارم ،مگه نه ؟

گیجی رو در نگاهم میبینه و ازم رو برمیگردونه
از بالا به کامران و لینا که در دنج و خلوت ترین جای سالن نشسته اند نگاه میکنه

کیخسرو:_ به اون دختر یه نگاه بنداز ، بهترین گزینه ی روی میزه ، به لطف تو خیلی دیر شناختمش اگه زودتر میفهمیدم که با کامران خیلی صمیمیه شاید هیچوقت به حقیقت پیوستن رویاهام به تاخیر نمیوفتاد ... صریح و رُک بخوام بگم ... خانم صبا زارع تو یه مهره ی سوخته ای ... هفت سال تمام حمایتت کردم و باهات سر و کله زدم حالا هم اگه میخوای تا آخر عمرت تو ناز و نعمت زندگی کنی باید به حرفم گوش بدی و بار و بندیلتو ببندی و بری ، جوری که هیچکس نتونه پیدات کنه ...پاسپورت و بلیطو گذاشتم توی یکی از کشوهای اتاقت ....
نفس کشیدن برام سخت شده
و انتظار نداشتم این حرف ها رو از زبونش بشنوم ، حرفاش بوی تهدید و خیانت میداد ، به منی که هفت سال از عمر و جوونیمو گذاشته بودم حتی نام و نام خانوادگی اصلیمو به فراموشی سپرده بودم و شده بودم صبا زارع ... الان باید برم ؟ هنوز اون مدارکی که قرار بود براش پیدا کنمو پیدا نکردم ... چیشده که نظرش عوض شده؟!

وقتی میبینه با چشمای پر اشکم نگاهش میکنم ، بهم نزدیک میشه و آروم لب میزنه :_ تا کی میخوای ساکت بمونی ؟ آرووم نفس بکش چیزی نشده که ... فقط جای مهره ها باهم عوض شده ...فقط میخوام نقش بازیگر اصلی رو به یکی دیگه بدم ...اما یادت باشه تو هنوزم خواهرمی ...

از اون بالا انگشت اشاره مو به سمت مادر لینا که دور میز با چند زن هم صحبته میگیرم و در حالیکه صدام میلرزه میگم:_ لابد یه ساخت و پاختی با اون جادوگر کردی ،آره؟

دستمو پایین میاره و سرشو نزدیک گوشم میاره جوری که هر کسی از طبقه پایین مارو ببینه فکر میکنه از دلتنگی بغلم کرده
کیخسرو :_ برام عروسک خیمه شب بازی خوبی بودی ...میدونی چرا؟...چون بلندپرواز بودی... زمانی فهمیدم بلند پروازی که روی اون صحنه ی سیرک برای اینکه پول بیشتری بگیری حاضر شدی خودتو از اون بلندی پرت کنی پایین در حالیکه چند روز قبلش مصدوم شده بودی... با خودم گفتم خودشه ! فقط اون میتونه جای خواهرِ مُرده مو بگیره ...اما الان دیگه اون بلند پروازیتو از دست دادی و خیلی محتاطانه عمل میکنی ...

_من شاید بتونم تو رو به جایی برسونم ولی بدون شک لینا نمیتونه ...

کیخسرو :_ فقط کافیه همه بفهمن من از اونو خانواده ش حمایت میکنم اون وقته که باید ببینی چندتا جلال براش صف میکشن هوم؟

پوزخند میزنمو ازش فاصله میگیرم و با تهدید میگم
_ برادرِ من عاقل تر از اون حرفاست که از تازه واردا برای رسیدن به رویاهاش استفاده کنه! پس کاری نمیکنه که حسرت کشیدن بشه جزئی از برازندگیش ...

از تهدیدم رنگش سرخ میشه و از عصبانیت دستاشو مشت میکنه
با خنده ی صدا داری یه قدم بهش نزدیک تر میشم و به دستش اشاره میکنم و میگم :_ چیشد؟ چرا مثل ترسوها مشتاتو بستی؟!
سپس گرد و خاک های فرضی کُتشو میتکونم و مثل خودش سرمو نزدیک گوشش میارم و میگم:_ مهم نیست این بازی رو کی شروع کرده مهم اینه که زمین بازی مال منه ...پس بزار کاری که بهم سپردیو تا آخر انجام بدم و اینقدر با این و اون منو تحریک نکن ...

با اینکه ازش بشدت میترسیدم مخصوصا الان که پتانسیل کشتنمو داره و میتونه بی سرو صدا سرمو تو آب بکنه اما نمیدونم با چه دلگرمی ای این حرفا رو بهش میزنم! فقط میدونم که الان وقت رفتن و بازنشستگی من نیست ... چون نمیخوام لینا سالار پناه بشه جایگزینم
بدون نگاه کردن به کیخسرو پاهای بی حسمو به حرکت در میارم و از کنار کیخسرو رد میشم و به طبقه ی پایین برمیگردم
796 views05:18
باز کردن / نظر دهید
2020-08-28 08:18:20 #وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_سوم

از لحظه ی ورود به ضیافت نقاب آرامش و خوشبختی رو روی صورتم زدم و با تک تک مهمان ها سلام و احوالپرسی میکنم
کامران هم با اینکه خسته بنظر میرسه ولی لبخند رو بر لبانش حفظ کرده و با سه نفر دیگر دور میز نشسته اند و خوش و بش میکنن
طرف دیگر سالن بساط قمار روی میز ها پهنه و کارت هایی که کشیده میشه و پول هایی که شرط بندی میکنند و در آخر به خوش شانس ترین شان تعلق میگیرد!!!
در بین آنها پدر کامران هم دیده میشه که دستگیره ی چوبی نازک پیپ گران قیمت و دست ساز خود رو در بین انگشتانش جا به جا میکنه و نزدیک دهانش میاره و...
_تو خیلی خوش شانسی که با تمام هرزگیات یه شوهر خوب گیرت اومده امیدوارم دیگه هرز نری و بهش بچسبی و از دستش ندی ...

صداش به شدت برام آزار دهنده و گوش خراشه و اگه جواب این جونور رو ندم هوا ورش میداره و اگر جوابشو بدم مثل هر دفعه، جنگ بدون آتش بس رخ میده

ابرویی بالا میندازم و در جوابش میگم : درسته که یه پا جنده م ولی مطمئن باش کاری نمیکنم که از دستش بدم ...

نگاهش میکنم اما او حواسش به من نیست ، رد نگاهشو میگیرم و متوجه میشم که همه ی هوش و حواسش به کامرانه!
گویا کامران هم نگاه های سنگینشو حس کرده که بطرف ما برمیگرده و متعجبانه نگاهمون میکنه
با کمی تامل از جایش بلند میشه و به طرف ما حرکت میکنه!
قبل از اینکه کامران بهمون برسه با تردید ازش میپرسم:_کامرانو...میشناسی؟؟
با چشمای پر غم جواب میده:_ از هرکسی بیشتر میشناسمش... تو بچگی عاشقش شدم و تا الان نتونستم کس دیگه ایو جایگزینش کنم. اما نمیدونم چرا عشق منو ندید و عاشق یکی دیگه شد !

در حیرتم که عاشق چی کامران میتونه شده باشه؟ نه به منی که حتی امشب دوست نداشتم در کنارش راه برم نه به اون که انقدر آتشین نگاهش میکنه و خودشو باخته !
کامران(در حالیکه دوستانه در آغوشش میکشه) :_ لینا ...خودتی؟ خیلی وقت میشه ندیدمت...
پس همدیگه رو میشناختن و حس ششمم میگه رابطه ی دوستانه ی عمیقی با یکدیگر دارن!
کامران رو بمن میکند و میگه:_ تو هم لینا رو میشناسی مگه نه؟
پوزخندی میزنم و با درشتی میگم:_ مگه میشه کسی دخترِسالار پناهِ بزرگو نشناسه ؟
کامران :_ درسته ... منو لینا همکلاسی بودیم و بهترین رفیق دختریه که دارمش ...

منم خیلی دلم میخواد احساسمو بدون هیچ اغراقی در میان بزارم و بگم که از هر دو شون متنفرم اما
نگاهم ناگهانی به سمت کیخسرو که کنار نرده های طبقه ی بالا ایستاده و ما رو تماشا میکنه میوفته
به تندی نگاهش میکنم
احساس میکنم که لینا رو به عمد و با منظور خاصی دعوت کرده و یجور تهدید برام بحساب میاد ، پس باید همین حالا باهاش صحبت کنم
لبخند نمایشی میزنم :_ حالا که خیلی وقته همو ندیدین مطمئنا حرف برای گفتن زیاد دارین من تنهاتون میزارم و یه سر پیش کیخسرو میرم...
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم ازشون دور میشم
525 views05:18
باز کردن / نظر دهید
2020-08-28 08:17:47 #وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا

#قسمت_بیست_و_دوم

بعد از نیم ساعت معطلی در ورودی باز میشه
با ناباوری از جام بلند میشم و به ناصر نگاه میکنم
ناصر (با سرخوشی):_ سلام بر اهل خونه ...
کامران(در حالیکه بساعتش نگاه میکنه):_ سلام رفیق وقت شناس ...
ناصر :_ ای بابا...تیکه ننداز دیگه ...تو ترافیک گیر کردم
به دور و بر خانه نگاهی کوتاه می اندازد با دیدن من چند گام بلند برمیدارد و روبرویم قرار میگیرد و من با گیجی نگاهش میکنم
ناصر (با شرمندگی):_ راستش... بابت اون حرفایی که تو اولین دیدار بهتون زدم عذر میخوام ،امیدوارم جا برای جبران باشه...

تازه چشمم به گل و شیرینی تو دستش میوفته
نگاهی به چشمای مشکیش میندازم و یه نگاه پر سرزنش به کامران
سر در نمیارم چرا تو این زمان و تو این موقعیت ناصرو به خونه دعوت کرده!
لبخند زورکی میزنم و گل و شیرینی رو از دستش میگیرم
کامران:_ میگم خانوم... نمیخوای بری چیزی بپوشی؟!
با چشمام براش خط و نشون میکشم و گل و شیرینی تو دستمو با حرص تو بغلش جا میکنم و به سمت اتاقم میرم
با عصبانیت حوله رو از دورم باز میکنم و رو تخت پرت میکنم ، این مردک شورش رو درآورده الان باید آماده ی رفتن به مهمونی میبودیم نه میزبانی کردن !
همینکه لباسای راحتیمو تن میکنم تقه ای به در میخوره و در باز میشه
کامران با اندک مکثی وارد اتاق میشه و پشت سرش ناصر داخل میاد با تعجب نگاهشون میکنم و میپرسم:_ چیزی شده ؟
کامران:_نه...فقط اومدیم کمکت کنیم که آماده بشی ..!
_تو داری مسخره م میکنی؟!
پوزخندی میزنم و ادامه میدم:_ مثلا چه کمکی میخوای بکنی ؟
با سر به ناصر اشاره میکنه :_ ناصر از گریم و میکاپ یچیزایی سر در میاره و الانم اومده واسه جبران ...
_ شوخیت گرفته؟
ناصر:_ ببین زن داداش امتحانش که ضرر نداره اگه بدت اومد پاکش میکنیم ...
با دو دلی به هر دو نگاه میکنم و با نفس عمیقی ازشون رو میگیرم و بدون هیچ حرفی به سمت صندلی میرم
ناصر هم بسمت لوازم پخش شده ی روی تخت میرود و هر کدومشو با دقت نگاه میکند و روی میز میچیند
کامران :_ من میرم دوش میگیرم و زود میام ...

×××
ناصر:_میگم زنداداش دیشب گریه کردی؟ یا کامران با خشونت باهات رفتار کرده؟!
وقتی دستش از رو صورتم برداشته میشه به آرومی لای پلکامو باز میکنم
_چطور؟
ناصر:_ این زخم گردنت و صورت پف کرده چی میگه؟ چشمات جوری پف کردن که به سختی تونستم خط چشم بکشم ! به هر حال کارم تموم شده میتونی خودتو تو آینه نگاه کنی
صندلی رو به حالت اولیه برمیگردونه و من از روش بلند میشم
با دیدن خودم که یک میکاپ بدون نقص در کمترین زمان رو صورتم انجام شده جا میخورم و بعد از اینکه از بهت بیرون میام نگاه تشکر آمیزی حواله ی ناصر میکنم
کامران با چند دست لباس وارد اتاق میشود و اونها رو ، روی رگال گوشه ی اتاق میزاره و میگه:_ اینم جدیدترین لباس های روز که از بهترین مزون ها برات آوردم به سلیقه ی خودت یکیو انتخاب کن و بپوش، ما پایین منتظرتیم ...
و هردو با چهره ای گرفته و خسته از اتاق خارج میشن
با خوشحالی بسمت لباس ها میرم و دونه دونه نگاهشون میکنم و در آخر یک پیراهن کوتاه نقره ای رنگو انتخاب میکنم
438 views05:17
باز کردن / نظر دهید
2020-08-28 08:17:25 #قسمت_بیست_و_یکم

ساعت هاست دور تا دور خونه راه میرم و نمیدونم چکار کنم !هیچ چیز آماده نیست و از صبح هیچکسو تو خونه ندیدم
اولش بابت نبود کامران خوشحال شدم و برای بار دوم خونه رو زیر و رو کردم تا شاید مدارک مهمی که کیخسرو دنبالشه رو پیدا کنم ولی کم کم سکوت وحشتناکِ خونه منو به وحشت میندازد
جوری شده که بخاطر سکوت، گوشهام سوت میکشن و از ترس کر شدنش، آهنگیو انتخاب و پخش میکنم تا جو کمی عوض شود
تا نزدیک پنجره میرم ،برای بار چندم به پروانه زنگ میزنم که مثل قبل در دسترس نیست ...
خورشید هم کم کم داره غروب میکنه و کامران هنوز به خونه برنگشته ...
طرف کمد لباس میرم داخلش جز دو سه دست لباس قدیمی چیزی پیدا نمیکنم ، از کشو ،کیف لوازم آرایشی رو برمیدارم
لوازم توی کیفو روی تخت خالی میکنم و با تعجب به لوازم نگاه میکنم و به این فکر میکنم اول باید از کدومش استفاده کنم ؟! به خودم لعنت میفرستم که تو این همه سال ماهیگیری رو یاد نگرفتم که حالا به مشکل برنخورم ...
با شنیدن صدای گفت و گوی چند مرد با عجله از اتاق خارج میشم و بطرف سالن ورودی قدم برمیدارم
کامران:_ همه ی گلای خشک شده رو از تو گلدون بردارین و بجاش این جدیدا رو بزارین ....
با دلخوری از پله ها پایین میام
_هیچ معلوم هست کجایی؟ منو تنها گذاشتی کجا رفتی؟! هیچ میدونی امشب جایی دعوتیم؟!

با صدای من .علاوه بر کامران، دو مردی که قصد تعویض گلها رو هم داشتن بسمتم برمیگردن
کامران که متوجه نگاه پر از تعجب اون دومرد غریبه روی من میشه
درحالیکه دستاشو محکم بهم میکوبه :_ برید به کارتون برسید...
سپس به سر تا پایم نگاهی میندازد و ابروهاش بالا میرن و سه خط روی پیشونیش نمایان میشه
کامران(دست به سینه):_ زن گرفتم که وقتی از سرکار برگشتم اینجوری بیاد استقبالم؟ با حوله پیچیده دور بدنو رنگ و روی پریده ؟
دستشو به لبم میرسونه و قصد پاک کردن چیزی از روی لبمو داره
کامران:_ و لبای زخمی و خونی شده؟!
سرمو کمی عقب میکشم
کامران (با صدای خسته):_ ببخشید...امروز خیلی کار داشتم نشد زود برگردم ...
با ناراحتی نگاهش میکنم :_ برای امشب لباس مناسبی پیدا نکردم نمیدونم باید چکار کنم ؟!پروانه هم جواب تلفنمو نمیده
سپس زیرلب میگم:_ اگه پروانه نباشه چجوری زخم گردنمو بپوشونم ؟
با عصبانیت انگشت اشاره مو بطرفش میگیرم :_ مسبب همه ی این مشکلات تویی منکه بهت گفتم بزار برم خونه ی کیخسرو وسیله لازم دارم اما تو بهونه آوردی ، هیچکس و هیچی هم که تو این قصرت پیدا نمیشه ...امروز برای اولین بار احساس کردم که یه اسیرم
با لبان کش اومده دستاشو میزاره روی شونه هام و بسمت اولین صندلی هدایتم میکنه
کامران:_ این همه صبر کردی ،ده دقیقه دیگه م صبر کن قول میدم همه چیو درست کنم
با اخم نگاهش میکنم
کامران:_ آدم عجیبی هستی...با اینکه میخوام بهت کمک کنم ولی بازم سگرمه هات تو همه !
384 views05:17
باز کردن / نظر دهید
2020-08-28 08:17:04 #قسمت_بیستم

قهوه ی آخر شبم آماده شده ،توی فنجون میریزم
صندلی رو عقب میکشم و روش میشینم
فنجون رو تا نزدیکی لبام میارم و
به وفاداریی که کامران امروز حرفش رو زده بود فکر میکنم اما جالبیش اونجایی بود که اصلا منتظر جواب نموند !
خیلی وقت پیش به یک نفر دیگه قول وفاداری داده بودم و نمیتونم به رقیب و دشمنش ،کامران هم قول وفاداری بدم
هرچند که کیخسرو به گفته ی بعضی از اطرافیانم آدم پست و دیو صفت باشه ولی من هرچی که تا الان دارم کیخسرو بهم داده و بهش مدیونم ... از طرفی اگر عاقلانه فکر کنم کیخسرو قوی تر و قدرتمند تر بنظر میرسه و شانس بردش تو این بازی بیشتره و من باید طرف قدرت باشم تا صدمه نبینم

برعکس دم و دستگاه و خدمه ای که کیخسرو در خونه ش داشت اینجا هیچکس نیست پس کارای فردامو به کی بسپارم تا انجام بدن ؟
گوشیمو برمیدارم و برای پروانه آدرس جدیدو میفرستم تا فردا بیاد
کامران:_ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

_مگه شبا تو خونه ات حکومت نظامیه؟

میخنده و با شیشه مشروبی که تو دستشه بسمتم میاد و روبروم میشینه
کامران(با لبخند):_ نه ...ولی بهتره که شبا از اتاقت بیرون نیای چون خطرناکه !

کنجکاو نگاهش میکنم و باخودم فکر میکنم منظورش چی میتونه باشه؟!
انگار که چیزی یادش اومده باشه از جاش بلند میشه و به طرف یکی از کابینت های پشت سرم میره
کامران:_ چشماتو ببند و روتو برنگردون ...
اهمیتی به رفتار وکارهاش نمیدم وخودمو با فنجون در دستم سرگرم میکنم و ذهنم به سمت پروانه ای میره که درست بعد از میکاپ عروسیم با عجله رفت و الان که بهش پیام دادم منتظرم گذاشته و جوابمو نداده !!
کامران(با شیطنت):_خب خب... لباستو دربیار..

از فکر بیرون میام و با تعجب به کامرانی که بالای سرم وایستاده نگاه میکنم
_یعنی چی؟!
کامران(با چشمای نیمه باز سرشو جلومیاره):_ بهت که گفتم اینجا شباش خطرناکه!
از جام بلند میشم و با بی حوصلگی میگم :
_میشه دست از آزار دادنم برداری؟
کامران ( یک قدم نزدیکتر میاد ):_ عزیزم...چرا رو حرف من حرف میزنی؟!
قدری در چشمانم خیره میشه و سپس سرشو کج میکنه و نزدیک گردنم میاره نفسای پر حرارتش زخم های سطحیمو میسوزونه و همین نفسای گرم کافیه تا حالم دگرگون بشه !
به حرکات دستش که روی کمرم نشسته ادامه میده تا بدنم از انقباظ در میاد از این فرصت استفاده میکنه و خیلی حرفه ای لباسو از تنم درمیاره، با یک حرکت منو میچرخونه و به سمت میز خم میکنه و چیزی رو بین دو کتفم میچسبونه که بعدش پوستم شروع به جمع شدن میکنه و سوزش خفیفی رو احساس میکنم
بعد از انجام کارش عقب میکشه و به دنبال این حرکتش منم صاف می ایستم و نگاه معنی داری بهش میندازم که چشماش برق پیروزی میزند
به پشتم اشاره میکنم:_ چی زدی به پشتم و چرا اینکارو کردی؟؟
شونه ای بالا میدهد:_ چسب ضد درد...بهت که گفته بودم کارتو بی جواب نمیزارم ...
ناامیدانه پوزخندی میزنم و لباسمو از دستش میگیرم با تاسف از کنارش رد میشم . این مرد بخاطر خیس شدن شلوارش به فکر انتقام میوفته پس وای بحالم میشه اگر زودتر از موعد بفهمه برای چی وارد زندگیش شدم !
385 views05:17
باز کردن / نظر دهید
2020-08-25 17:24:20 #وحشتناکترین_مخدر_دنیا

#قسمت_نوزدهم

بعد از یه حموم دوساعته ی طولانی دور سرم حوله میپیچم و روی تخت میشینم ، صفحه ی گوشی رو باز میکنم و به کیخسرو پیام میدم 《 جلال برگشته ...درضمن هر چه زودتر به فکر یه ضیافتی باش میخوام ببینمت...》
منتظر جواب میمونم ولی جوابی دریافت نمیکنم
کامران(در اتاقو باز میکنه):_هی خانوم اینجایی؟ چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی؟
سرجام تکون میخورم و سوالی نگاهش میکنم
کامران(با لبخند):_ فردا شب خونه ی برادرت دعوتیم ...
چشمامو به نشانه ی تائید روی هم میزارم
و منتظر میمونم تا بره اما با نگرانی بهم زل زده و
با یک تصمیم آنی به طرفم میاد و دستشو روی چونم میزاره و سرمو به آرومی به راست میچرخونه
کامران(با لحنی نگران):_ یه طرف صورتت کبود شده ...
خیلی دوست داشتم از دردی که تو سرمه و گوشی که که سوت میکشه و پشتی که بر اثر کوبیده شدن به دیوار ضربه دیده و گردنی که جای زخم های سطحیش میسوزه بهش بگم ولی نمیدونم چرا لال مونی گرفتمو و فقط به خوبم ...چیزی نیست بسنده میکنم
ایندفعه سرمو به چپ میچرخونه ...
کامران:_ گردنتم که زخمه...
از کشوی کمد پمادی رو بیرون میاره که من با دیدن پماد دردم چند برابر میشه ، من اون پماد سوختگی رو میشناختم ! اون پماد به طرز وحشتناکی پوستو میسوزونه
(با نگرانی):_ چیزی نیست ... خوب میشم... اون پماد درد و سوزشو بدتر میکنه ... بهش حساسیت دارم
بعد از شنیدن حرفم پمادو سر جاش میزاره وبجاش یه قرص بیرون میاره که با دیدن اسمش حالت تهوع بهم دست میده
با یه لیوان آب و اون بسته قرص میاد و کنارم میشینه!
کامران:_ بیا...اینو بخور ...
_اینم نه... اگه بخورم حالت تهوع میگیرم ...درضمن این مسکنای ضعیف رو من تاثیر نداره
کامران(با شیطنت و ابروهای بالا اومده):_ جدی؟!منکه حاضرم حالت تهوع بگیرم ولی تو درد نمیرم ...بیا بخور بهونه گیری نکن...
سعی میکنه قرص و لیوانو دستم بده و اصرار داره که حتما بخورم با لجبازی لیوانو پس میزنم که از دستش سر میخوره و روی شلوارش میریزه
کامران(با حرص):_ گند زدی به هیکلم که...
علاوه بر شلوارش تشک و روتختی هم خیس شده و از چیزی که بدم میاد سرم اومده و حسابی عصبانیم کرده باید بفکر چاره باشم و روتختی و تشکو هر چه سریع عوض کنم
لیوان خالی رو طرفم میگیره که یکسرش نزدیک زخمای گردنمه
کامران(با حرص و تهدید):_ هی همسر گرامی ...بهتره خودتو آماده کنی !من این کارتو بی جواب نمیزارم ...
(با اخم و کنجکاو):_ دلیل این همه کمک کردنت چیه ؟
کامران:_ کمک متقابل ...
_چه کمکی؟!
کامران(مرموزانه):_ اول باید ثابت کنی چقدر نیتت خالص و پاکه بعد میگم...
_چجوری ثابت کنم؟
کامران (درحالیکه به طرف در میره و پشتش به منه):_ هر مرد از زنش فقط یه چیز میخواد... وفاداری... میتونی ثابت کنی؟
434 views14:24
باز کردن / نظر دهید
2020-08-24 14:34:04 #قسمت_هیجدهم

سعی میکنم گوشیو از دستش بگیرم تا عکس ناگهانی گرفته شده رو پاک کنم اما تلاشم بیفایده ست!
_اون عکسو پاک کن ... خواهش میکنم ...
وقتی صدای با عجز و عذابمو میشنوه لبخندش محو میشه و بدون حرفی عکسو حذف میکنه...
کامران :_ حذفش کردم چون خوب نیوفتاده بودی ... در واقع ،تو واقعیت زیبا تری ...
شاید حرفش درست باشه اما من از اینکه امروز بدون هیچ آرایشی توی شهر پا گذاشتم حس بد و ناراحت کننده ای دارم ... این حس از یه طرف گذشته م رو یادم میاره و از طرف دیگه دوست ندارم وقتی که یه روزی فهمید همه ی اینا یه بازی بیش نبوده چهره ی واقعیمو بیاد بیاره و اون چهره رو توذهنش هزار بار بکشه و منم بعدا بتونم با وجدان دردِ کمتر زندگیمو ادامه بدم
وقتی سر به زیر افتاده و چشمای غمگینمو میبینه دست در جیبش میکنه و رژلب جامد سرخ رنگی رو بیرون میاره
کامران (بالحن شوخ و کمی خجالتی):_ خب... به گمونم این رژلب مامانم بغیر خودش به درد یکی دیگه هم قراره بخوره ...
وقتی میبینه سکوت کردم ، باتردید و آهسته دستش رو جلو میاره و آروم رژلبو بر روی لبانم میکشه
و با دو دستش شال روی سرمو مرتب میکنه و من مات و مبهوت تماشایش میکنم
کامران(وقتی کارش تمام میشه) :_ بنظرم الان خوب شد و اگه از ماشین بزنی بیرون نگاه کسی به سمتت کشیده نمیشه ... در ضمن ... قدر چشمای کمیابت رو بدون...
سپس چشمکی حواله م میکنه
متوجه منظورش میشم چشم هایی که یک رنگ نیستن ! چشم هایی که یکیش قهوه ای تیره و دیگریش یک درجه روشن تره اما فقط با تیز بینی زیاد میشه پی به این موضوع برد ! پروانه که تو این هفت سال هر روز میکاپم میکرد متوجه این موضوع نشد ولی مرد عجیب و غریب تازه وارد زندگیم خیلی زودتر از اونکه فکرشو میکردم متوجه شد!
(با لبخندی که به ندرت بر لبانم ظاهر میشه)_ تو هم قدر چشمای تیزت رو بدون ...
از ماشین پیاده میشیم وقتی به بوستان سرسبز و کوچک میرسیم هردو با دیدن اولین نیمکت روی آن مینشینیم و تمایلی به قدم زدن نداریم
امروز چم شده ؟ چرا روزم یکجور دیگه شروع شده ؟ قلبم با احساس تر میتپه! شاید بخاطر همنشینی با مرد آرام و خوش قلب کنارمه ...!!
کامران(متفکر و با چشمای ریز شده):_ جلال آذین فر چرا قصد کشتنتو داشت؟
_ خودش که میگه عاشقمه ...
کامران(نگاه کوتاهی بهم میکنه):_ خیلیم عاشقته ...

_چجوری فهمیدی؟ مگه چشم بصیرت داری؟
کامران:_ برای اینکه بفهمی طرف کیه و چیه احتیاجی به چشم بصیرت نیست، همون چشم عادی کفایت میکنه بشرطی که بتونی ببینی.... تو چی عاشقش بودی؟

_عشق؟؟! ازش میترسم ... از حسای خطرناک بدم میاد چون آدمو به کشتن میده ، خودت که امروز شاهدش بودی ...
کامران(درحال نگاه کردن به آسمان ابری):_ دو جور آدم نمیتونن با چشم باز همه چیو ببینن اولیش آدم عاشق دومیش آدمی که به یه نفر اعتماد کامل داره ... بخاطر همون بعد اینکه ضربه بخورن یا باید بمیرن یا باید بُکشن چون به پوچی رسیدن ...

این چه حرفاییه که داره بین ما رد و بدل میشه؟ ممکنه عاشق باشه یا شکست بدی از کسی خورده که اینقدر با حس این حرفا رو میزنه؟!
جلال شاید عاشق باشه ولی عاشق من نیست بلکه عاشق ثروت منه
بهتره این موضوع رو هر چه سریعتر به کیخسرو خبر بدم هرچند که کامران تهدیدش کرده ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه....
_میگم...میشه یه سر بریم پیش کیخسرو ؟!
کامران (با شوخ طبعی):_ ای بابا ... چه زود دلت واسش تنگ شد...
_یه سری وسایل لازم دارم باید بیارمشون ...
کامران:_ پس بگو زودتر پا گشات کنه تا بتونی بری خونه ش...
_پا گشا؟!!
کامران(متعجب):_ با اینکه اینجا زندگی میکنی ولی هیچی از رسم و رسومات نمیدونی...
(یه زن تنها که هیچ دوستی نداره و با هیچکس در ارتباط نیست بایدم هیچی ندونه !! و اگه چیزی هم بدونه باید خودشو به نفهمی بزنه و سرشو مثل کبک بکنه تو برف...چون به نفعشه...)
387 views11:34
باز کردن / نظر دهید
2020-08-24 14:28:15 #قسمت_هفدهم

جلال(باصدای بلند و پراز ناتوانی):_ فعلا تو بردی...ولی مطمئن باش ...کاری میکنم که کله گنده تر از خودت به جونت بیوفتن...
کامران(درحال روشن کردن سیگار):_ عادت بد بچگیتو فراموش نکردی...آره رفیق بهتره با بزرگترت بیای اما اینو هم یادآوری کنم من پری نیستم که بازیچه ی باد بشم ...
و سپس خنده ی پرتمسخری میکنه ....
جلال خشمگین به طرفم میاد و چاقو رو از دیوار درمیاره
بخاطر استرس زیادی که وجودمو فرا گرفته هین بلندی میکشم و خودمو مچاله میکنم
نوک چاقو رو طرفم میگیره :_ امروز زندگیتو مدیون اونی ... ولی فردا و پس فردایی هم وجود داره...
کامران (انگشت اشاره شو بالا میاره):_ هی تو... قبل از اینکه تا سه بشمرم، برو...
جلال نفس زنان همراه نگاه های تیزش راهشو به سمت در خروجی کج میکنه و من میتونم نفسی از سر اسودگی بکشم ،اما در برابر نگاه های پر معنی کامران هیچ حرفی به زبونم نمیاد تا از خودم دفاع کنم و یا براش توضیحی بدم
کامران(دست به سینه و کمی طلبکار) :_ تو ماشین منتظرتم ...
براش سر تکون میدم و به طرف اشکان میرم تا طناب هایی که دورش پیچیده شده رو باز کنم
قبل از اینکه کامل از سالن خارج بشه با شک و تردید میپرسه :_ نکنه با اینم بودی؟؟!
آه...چقدر سخته که تو روز اول عروسیت باید به تموم گناهای کبیره و صغیره ت اعتراف کنی
چشمامو رو هم میفشارمو و اروم لب میزنم:_ فقط برای یک شب ...
کامران(با ناباوری):_ واای خدای من...
با دست صورتشو میپوشونه و سپس شقیقه شو ماساژ میده
_ داری دیوونم میکنی ...
سیگارشو زیر پاش له میکنه و از سالن خارج میشه

بعد از اینکه سفارش های لازمو به اشکان میکنم و ازش میخوام برای زندگی کردن به جای دوری مهاجرت کنه تا دیگه چیزی خودش و خانواده شو تهدید نکنه ، سوار ماشین کامران میشم
این قیافه ی خنثی که هیچ اثری از لبخندهای همیشگی بر روی آن دیده نمیشه واقعا ترسناک بنظر میرسه
بخاطر دود غلیظ سیگار که ماشینو پر کرده نمیتونم بدرستی نفس بکشم ،شیشه رو کمی پایین میکشم
برگه ی سفیدی رو از داشبورد در میاره و روی پام میزاره
کامران :_ بنویس...
_چی؟؟
کامران (درحالیکه سیگار بعدی رو روشن میکنه):_ اسم همه ی کسایی که باهاشون رابطه داشتی...

پس اینجور که فکر میکردم بی غیرت نیست فقط راه و روشش با بقیه ی مردا فرق داره اما چه فایده ای داره که اون همه اسمو لیست کنم ، بعضی چهره هایی که حتی اسماشون یادم نمیاد یا برعکس اسمایی که چهره هاشون یادم نیست !!!
کاغذو مچاله میکنم و طرفش پرت میکنم
_گذشته ی من به تو ربط نداره
کامران :_اما گذشته ی تو داره گند میزنه به آینده ی من ... اصلا بگو ببینم ...نرخت چقدر بود؟
عادت بد ترک نشده ام سراغم میاد و فقط تو چشماش نگاه میکنم تا بلکه حرف دلمو بفهمه ، دوست دارم بهش همه چیو بگم و خودمو براش تحمیل نکنم ، بگم که کی بودم و کی هستم ... و قراره باهاش چیکار کنم ...
کامران نفس عمیقی میکشه و میگه:_ فهمیدم ...
گیج نگاهش میکنم
کامران (که لبخندش دوباره به چهره ش برگشته):_ تو روانیی مگه نه؟؟
به سرش اشاره میکنه:_ مشکلی چیزی داری ! ...بهتره تو اولین فرصت پیش یه روان درمانگر خوب ببرمت ...
با تاسف سری براش تکون میدم
ماشینو به حرکت در میاره اما انگار قرار نیست از حرف زدن متوقف بشه !
کامران:_ از بس با آدمای نخاله و بی خاصیت شباتو صبح کردی شدی عین همونا نخاله ی بی خاصیت ...
با این حرفش از درون آتیش میگیرم و دیگه اختیار کلامم دست خودم نیست
_احترام خودتو نگه داره ... حق نداری هر چی که تو اون ذهن کثیفت میگذره رو به زبون بیاری ... با خودت چی فکر کردی ؟ که حالا از قضیه بو بردی ازش سواستفاده کنی و هی منتم بدی؟ من آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ... اصلا چرا اومدی و شدی ناجی و کمکم کردی؟ مگه ازت کمک خواستم که پریدی وسط؟!
چشمام پر اشک شده و اگه موقعیت جور بود با صدای بلند گریه میکردم ...
کامران (متاثر ):_ نمیخواستم ناراحتت کنم فقط منظورم این بود اگه بجاش با چهارتا آدم حسابی نشست و برخاست میکردی برات بهتر بود ...همین ...

(با لجبازی)_نیازی به پند و اندرزای تو ندارم ...

نفس عمیقی میکشه و کنار یه بوستان کوچیک ماشینو نگه میداره (با لحنی مهربان):_ بهتره هوای تازه استنشاق کنیم هوم؟ ...

چقدر عجیب که تو این موقعیت حال منو درک کرده و غیر مستقیم داره به صلح دعوتم میکنه ! باید تحسینش کنم که به رفتاراش کاملا تسلط داره کاری که من اصلا توش مهارت ندارم
با بیحالی سری تکون میدم و در ماشینو باز میکنم قبل از خارج شدنم دستمو میگیره ! به طرفش برمیگردم که فلش گوشیش روشن میشه با اخم نگاهش میکنم
(با چشمهایی که از خوشحالی برق میزنه) :_ راستی...تبریک میگم... بعد مدت ها با چهره ی واقعیت در جامعه حضور پیدا کردی !
342 views11:28
باز کردن / نظر دهید