. گفت...یک جاهایی باید زندگی تمام شود! قبول داری ؟ گفتم مثلا. | بوی باران
. گفت...یک جاهایی باید زندگی تمام شود! قبول داری ؟ گفتم مثلا...؟ روزهایی که آدمها می آیند؟ روزهایی که آدمها می روند؟ در اوج عشق یا در اوج نفرت گفت همان روزهایی که فکر میکنی یک نفر را بیشتر از خودت دوست داری روزهایی که در دریایی از لذت و محبت غوطه وری، امید داری، انگیزه داری... روزهایی که آنقدر از دوست داشتن پر شدی که احساس خوشبختی از وجودت سرریز می شود روزهایی که هنوز بعضی واقعیتها به حال خوبت گند نزده و حادثهای باورهایت را وارونه نکرده! یک جاهایی باید زندگی تمام شود تا بعضی طعمها تا ابد در دهانت بماند تا عطر بعضی خاطرهها هرگز از ذهنت نرود... گفتم... قبول دارم! هر چند بیمنطق به نظر میآمد. و نمیدانم چرا اما گاهی آدم به جایی میرسد که دلش میخواهد به تمام منطقها پشت پا بزند تا برای کمی خوشحالی محالترین احتمالها اتفاق بیفتد!