فرار از تنهایی بیشتر آدمها از تنهایی فراریاند، چون نمیدان | ✔ فلسفه اخلاق
فرار از تنهایی
بیشتر آدمها از تنهایی فراریاند، چون نمیدانند تنها که میشوند باید چکار کنند. تنهایی انگار یک صندلی است که آدم را روبهروی خودش مینشاند؛ یا شاید هم یک آینه سیار باشد، که مثل اجل معلق، هی جلوی روی آدم ظاهر میشود و میگوید خودت را نگاه کن. و آدمها از نگاه کردن به هیچکس و هیچچیز جز خودشان، اینقدر فراری نیستند. میترسند تنها شوند و بیفتند به خودکاوی. کرده و ناکردههاشان یادشان بیفتد. احساسات و عواطفی که قایم کردهاند رو شود. یا حتی اعتقاداتِ جورواجورشان دهان باز کند و تفکراتشان بریزد روی دایره. میترسند قضاوتهاشان یادشان بیفتد و وجدانشان بیاید وسط. یقهشان را بگیرد و سینجیمشان کند که چرا فلانجا حق فلانکس را خوردی و بهمان جا حال یارو را گرفتی. میترسند فیلشان یاد هندوستان کند و گذشتهشان مثل بختک بیفتد به جانشان. اضطراب دارند که نکند گذشته مثل گرداب، بکشاندشان به عمق یک ویرانی. و چشمشان را به روی منفعتهابی که توی مرور گذشته هست میبندند. میترسند نقاط قوت و ضعفشان رو شود. براشان محرز شود که کجاها دارند زورِ بیخودی میزنند. استعدادهای هرز رفتهشان بیایند و به گلوشان چنگ بیندازند. یا حتی یادشان بیفتد برای کدام اشتعدادشان جلو رفتهاند و توی پوزشان خورده است. میترسند چشمشان به روی آینده بینا شود. ببیند عمری افتضاح بار آوردهاند و قرار است باقی عمرشان مزخرف درو کنند. میترسند امیدهای واهیشان به فنا برود. ته دلشان خالی شود و مثل جنازه، پهنِ زمین شوند. بیشتر آدمها ترسواند. ترسوهایی که یک عمر از ورانداز کردن قد و قواره خودشان طفره میروند. ترسوهایی که خطر نمیکنند ماسکِ چپندرقیچیای که به صورتشان زدهاند را کنار بزنند. و هی از خودشان فرار میکنند. از تنهایی فرار میکنند. و از دیدن خودشان کور میمانند. #مصطفی_سلیمانی #آدم_ها ۵۵