@fllaska من نمیتوانم فکر نکنم. من برای همه چیز دلیل میخواهم | فلاسکا
@fllaska
من نمیتوانم فکر نکنم. من برای همه چیز دلیل میخواهم؛ همینکه فکر بنظرم میرسد، بلافاصله مغزم آنرا جلوی چشمم مجسم میکند؛ من شروع میکنم به دیدن، به بو کردن، به لمس کردن آن فکر؛ و بعد در کنار آن فکرهای دیگری ظاهر میشود که برایم مثل چشمهایم عزیز هستند؛ این فکرها که به ناگهان، در نتیجه دقت و تأمل در سطح مغزم ظاهر میشوند، از دستهایم حتی به من نزديکتر هستند؛ من جور دیگر نمیتوانم باشم. طبیعت فقط ظاهر آن چیزهائی است که من در باطن آنها سیر میکنم و احتیاج دارم به اینکه این فکر را با خلق خدا در میان بگذارم؛ من در تنهائی دارم میپوسم؛ من به آن چشمهای سیری ناپذیر دوستانم احتیاج دارم تا پس از نشستن و اینهمه فکر کردن، فکرهایم را پیش آنها امتحان کنم. فکر میکنم که میتوانم چیزی را در ذهن آنها عوض کنم. گوشهای در این دنیا هست که احتیاج به دستکاری من دارد؛ این گوشه، گرچه ممکن است در بیرون از ذهن مردم، و در طبيعت هم وجود داشته باشد، ولی من میدانم که این گوشه، فعلا گوشهای ذهنی است؛ حتی میدانم جای این گوشه را در مغز مردم تعیین کنم؛ يك کمی بالاتر از گوش، سمت چپ مغز، در میان آن حجرههای در هم پیچ.
در اعماق این حجرهها جایی است که احتیاج به دستکاری ندارد. مخاطب من آنجاست؛ از آنجاست که عوض شدن شروع میشود.