2021-10-15 18:33:14
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
دست و پام و گم کرده بودم و نمیدونستم توی این موقعیت چه واکنشی باید نشون بدم!
همینجور مات نگاهشون میکردم.
با یه دست سینی غذا رو گرفته بودم و همینطور هم خیره بودم..
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و من و نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
با دیدن سینی غذای دستم و لباسهای محلیام نیشخند تحقیرآمیزی زد.
- یه کلفت!؟
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
757 views15:33