حکایت يك متن خيلى جالب از كتاب فارسى دبستان سال ۱۳۲۴، | آدربنالین
حکایت
يك متن خيلى جالب از كتاب فارسى دبستان سال ۱۳۲۴،
دو برادر ، مادر پیر و بيماري داشتند ..!! با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد ..!! يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد ..!! چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که : خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ..!! چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق ..!! همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم ..!! برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ..؟؟ آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست ..؟؟ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ..!!
کتاب فارسي دبستان سال ۱۳۲۴ به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم.