2021-11-26 21:04:59
پاییز
پاییز هزار و سیصد و شصت و هشت
هوا بارونی بود،با لباسای ورزشی تو کلاس محبوس شده بودیم.همه طول هفته هوا آفتابی بود و از شانس ما همین امروز که ما ورزش داشتیم از آسمون بارید.بیشتر بچههای کلاس از بارون متنفر بودن،مجبور بودیم یک ساعت و نیم تو کلاس بشینیم و از پنجره به آسمون نگاه کنیم و تو دلمون التماس کنیم که جون مادرت بند بیا
پاییز هزار و سیصد و هفتاد و نه
هوا بارونی بود،استاد که رفت ما موندیم تو پلاتو،یه پیانو گوشه پلاتو بود،یکی از بچهها رفت پشت پیانو و شروع کرد به زدن و خوندن،اول زمزمه و بعد همخوانیها شدت گرفت.تو اولین فرصت رفتم کنارش و گفتم پایهای زیر بارون تا چهارراه ولیعصر پیاده بریم.خندید و قبول کرد.سر راه رفتیم کافه فرانسه و دوتا نوشیدنی داغ با شیرینی گرفتیم و از پشت پنجره به مردم نگاه میکرد و من محو تماشاش شده بودم؛درست همون لحظه و همون جا عاشق شدم
پاییز هزار و سیصد و نود و یک
هوا بارونی بود،جاده لیز و لغزنده شده بود.تمام حواسم به جلو بود.برفپاکن مدام چپ و راست میرفت.موسیقی همه ماشین رو پر کرده بود.یه سیگار روشن کردم و پنجره رو یکم دادم پایین تا دود سیگار از همون لا فرار کنه،جاده خلوت بود،تو حال خودم بودم،همین که چشمم افتاد به کیلومتر شمار پامو گذاشتم رو ترمز که سرعت کم کنم اما یهو ماشین شروع کرد به چرخیدن،کنترل همه چیز از دستم در رفته بود؛کنارم شروع کرد به جیغ کشیدن،خوردیم به کوه و ماشین داغون شد اما خودمون سالم موندیم
پاییز هزار و سیصد و نود و شش
هوا بارونی بود،توی محضر سکوت محض برقرار بود.سرش پایین بود و به زمین خیره شده بود.رفتم پشت پنجره و به بیرون نگاه کردم.جریان زندگی اونور پنجره عادی بود.انگار نه انگار اینور پنجره زندگی دو نفر به انتها رسیده بود.انگار برای هیچ کسی مهم نبود.دلم میخواست یه سیگار روشن کنم.محضردار به کندی داشت کارشو انجام میداد.دلشوره امانمو بریده بود،دوباره برگشتم و نگاش کردم،خیلی وقته اون حسی که از نگاه کردنش بهم دست میداد رو دیگه ندارم.وقتی آخرین امضا رو زدم بدون خداحافظی از پلهها اومدم پایین و بیهدف شروع کردم راه رفتن،اصلا یادم نبود با ماشین اومده بودم.بعد از اون تصادف لعنتی از رانندگی زیر بارون متنفر شده بودم.رسیدم جلوی کافه فرانسه؛یه سیگار روشن کردم و به دختر پسرایی که اون تو بودن نگاه میکردم،بارون تمام تنمو خیس کرده بود
پاییز هزار و چهارصد
هوا بارونیه،یه سیگار روشن کردم و دارم خاطراتمو مرور میکنم.دلم دوباره عاشق شدن میخواد......
پاییز هزار و چهارصد و ....
هوا بارونی خواهد بود و تو در آغوش من جا گرفتهای
#wolverine
پسری آنسوی نیمکت
3.8K views18:04