مثل هر شب روی تخت چوبیم دراز کشیدم و گوشام رو سپردم به تیکتا | گَزافات
مثل هر شب روی تخت چوبیم دراز کشیدم و گوشام رو سپردم به تیکتاک ساعت. یه عادت قدیمی از همون بچگی که برای خوابیدن به ساعت پناه میبردم. اولش صدای تیکتاک یه جوریه که حس میکنی ثانیه شمار داره میره. اما بعد که گوشات بهش عادت میکنه تازه متوجه میشی نه! این صدا، صدای رفتن نیست، صدای اومدنه. صدای نزدیک شدن مرگ. من برای اینکه به تو فکر نکنم باید نباشم، باید تموم شم. انقدر که انگار هیچوقت نبودم. من که قبل از تو رو یادم نمیاد. بعد از تو هم وجود ندارم. خوشبهحال من که شروع و پایانم تویی. شنیدی میگن آدم، دم مردن تمام گذشتهاش رو میبینه؟ از مرگ ناگهانی خوشم نمیاد. ترجیح میدم از یه ارتفاع بلند سقوط کنم. انقدر بلند که بتونم توی اون لحظات آخر بیشتر ببینمت. به اندازهی تمام روزهایی که نبودی.