Get Mystery Box with random crypto!

Ghalam Doon

لوگوی کانال تلگرام ghalam_doon — Ghalam Doon G
لوگوی کانال تلگرام ghalam_doon — Ghalam Doon
آدرس کانال: @ghalam_doon
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 4
توضیحات از کانال

..::: آرشیو داستان‌های گروه #قلمـــدون :::..
در حال تکمیل ...
#خسرو_ناهید_را_دوست_دارد
#چگونه‌_با_پدرت_اشنا_شدم
#مادرخوانده
#عشق_و_نفرت
#چشمهایش
#او
داستان‌های درحال پخش
‌‌https://t.me/joinchat/BcIi6T-vWMpu_YVQH8jOtA

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها

2018-09-16 11:39:16 #ازتوآنچه‌كه‌دارم‌اندوه‌نداري‌توست


امروزهركاري كردم
خيالت نيامد تا باهم زندگي كنيم
صبح كه از خواب بلند شدم
ديدم خيالت باروبنديلش را جمع كرده و رفته...
گفتم شايد مثل هميشه رفته سنگك براي صبحانه بگيرد
اما برنگشت...

ظهر كه از سركار برگشتم
بيرون منتظرم نبود...

وقتي ازسرما مچاله شدم
نبود كه گرمم كنم...

شب وقتي رعد و برق زد و از صدايش ترسيدم و بغض كردم نبود كه سرم رابچسباند به سينه اش و امنيت را در گوشم زمزمه كند...

ميبيني؟
خيالت هم مثل خودت بي رحم است
به هفته نكشيد گذاشت و رفت...

اما اين توبميري از آن توبميري ها نيست...
فكرنكن كه مثل هميشه بالاخره يك جوري نبودنت را تاب مي آورم ها...نه !

امشب آخرين باريست كه بدون تو ميخوابم
يا صبح خودت يكي از پرهاي بالش را ميكشي روي صورتم و بيدارم ميكني
يا به ظهر نكشيده با يك ملحفه سفيدمرا بيرون مي آورند...
تمام...



#زهرا_كرانپايه
#خيالبافي_آخر
#كه‌باخيال‌توبودن‌چه‌عالمي‌دارد
90 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:16 #ازتوآنچه‌كه‌دارم‌اندوه‌نداري‌توست

اتاقم پرشده از وسايلي كه براي توست اما پيشِ تو نيست...
ازوسايلي كه هرباربراي خريدبيرون رفتم براي تو خريدم...
پيراهن هاي چهارخانه اي كه از تصورت درآنها دلم غنج ميرود...
و كتاب هاي شعري كه شعرهايش فقط با صداي #تُ شنيدني است...
البته كه تمامشان را در #خيال به تو هديه دادم...

هديه گرفتن از كسي كه دوستش داري هرچند كوچك
به اين مي ماند كه هردفعه
به جانت تكه اي ميچسباند و تو
از آنها مثل پاره هاي تنت نگهداري ميكني...


چندروزي ميشود كه رفته اي به يك سفركاري...
دلم برايت لك زده و سيم هاي تلفن خسته شدند از بهانه گيري هايم...

بي حوصله روي مبل نشسته ام و كانال هاي تلويزيون را بالا و پايين ميكنم كه زنگ ميزني...
زنگ اول هنوز تمام نشده گوشي رابرميدارم ومعترض ميگويم:

+خسته شدم، كي مياي پس؟

_سلامتو خوردي غرغرو خانوم؟

+ خُب سلام

_ سلام عليكم اخمو بانو، احوال شما؟

+ خوبم

_قهري؟

+ نخير ولي دلم برات تنگ شده

_نمازتو خوندي...؟

+ نه هنو

_ خب پاشو نمازتو بخون بعدشم يبار سوره يس روبخون قول ميدم خوب شي...

وضو ميگيرم...
نمازم را ميخوانم...
قرآن را باز مي كنم...
شروع ميكنم به خواندن سوره يس
به صفحه آخر كه ميرسم چشمم مي افتد به يك تكه كاغذ...
بازش ميكنم:

" قسم به صاحب همين كتابي كه دردستانت است...دوستت دارم "

چشمانم را ميبندم و لبخندميزنم...

چشم كه بازميكنم
نه كاغذي لاي قرآن است
نه تويي كه براي دوست داشتنم قسم بخوري...



#زهرا_كرانپايه
#خيالبافي_شماره_شش
#كه‌باخيال‌توبودن‌چه‌عالمي‌دارد
56 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:16 #ازتوآنچه‌كه‌دارم‌اندوه‌نداري‌توست


فرقي نميكند هوا گرم باشد يا سرد
متولد زمستان باشي يا تابستان...

در هرصورت بايد يك نفر باشد كه بَـــغَـــلش فقط مال تُ باشد...
كه سندِ نداشته اش به نام تو باشد...

بالاخره بايد يكجايي توي دنيا وجودداشته باشد كه خستگي ات را دركند
و اگر مثل من سرمايي باشي گرمت كند...

امروز از اول صبح كه بيدار شدم و رفتم دانشگاه هوا سوز بدي داشت...
اين لباس هاي زمستاني هم كه جديدا كارايي شان را از دست داده اند...
انگار نه انگار لامصبا
بعدازظهر آخرين كلاسم را تمام ميكنم
كاش تُ يِ واقعي بيرون منتظر گرم كردنم بودي...
با سرعت خودم را به خانه ميرسانم
طبق معمول نوك دماغم و انگشت هايم از سرما قرمز شده...

تو از سركاربرگشته اي و خسته خوابيدي
من مثل يك آدم مانده در بوران كه چشمش به آتش مي افتد
شيرجه ميزنم بغل تو و خودم را به فشرده ترين حالت ممكن جمع ميكنم و ميچسبانم به تو...

- عليك سلام چرا زنگ نزدي بيام دنبالت...

+ گفتم خسته اي بخوابي

_ قيافت چرا عين لبو شده
باز هوا يكم خوب شد تو يخ كردي...

+ خوب چيه ، سررررررده...

مرا بيشتر به خودش ميچسباند و آن يكي دستش را هم محكم دورم حلقه ميكند...

_ خوبيِ هواي سرد همينه
كه بيشتر بغلمي، خدايا مرسي كه اين ضعيفه انقدر ضعيفه در برابرسرما

+عاقاااااا خيلي بدي

_ حرف نباشه ضعيفه
بزار رو لبام انگاشتاتو كه دستم بندهِ گرم كردنته...

اول " ها " ميكني و بعدميبوسي شان...
دماغت را ميكشم و ميگويم
+يه پا اژدهايي واسه خودتا...

_چيهههه باز يكم گرم شدي زبون دراوردي....؟

+ هييييس!
محكم بغلم كن ميخوام بخوابم...

حلقه دستانت را تنگ ترميكني
پشت پلك هايم را ميبوسي
و گرما در عمقِ جانم رسوخ ميكند...



#زهرا_كرانپايه
#خيالبافي_شماره_پنج
#كه‌باخيال‌توبودن‌چه‌عالمي‌دارد
44 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:16 #ازتوآنچه‌كه‌دارم‌اندوه‌نداري‌توست



انگار پاييز بالاي سرش يك به توانِ دو دارد...
همه چيز را عميق تر ميكند
عاشق باشي عاشق ترت ميكند
تنها باشي تنها تر...

بقول خودت پاييز را همينطور خشك وخالي كه نميشود شروع كرد
مثلا فصل عاشق هاست...
كم از بهار ندارد كه برايش جشن نگيريم...
پاييزهم ماچ و بغل و تبريك ميخواهد...

اوايل پاييزاست وهنوز بعضي برگ ها از رنگ عوض كردن فرار ميكنند...
زمين پشت چشمش را سايه ي نارنجي زده و ماهرانه دلبري ميكند...

خبُ تقصير منكه نيست
آدم حق دارد در اين هوايي كه انگار رويش برچسب خورده :
دونفره !
بيشتر از هميشه بخواهدت...



زنگ ميزني كه براي عصرآماده باشم تا " يكمي دونفري تنها باشيم..."

همينكه درماشين را بازميكنم و مينشينم با شيطنت ريز ميشوي در صورتم و ميخندي...

+ چرا ميخندي...؟

_ پاييز شده هاااا

+ خب اره دارم ميبينم

_ عيده هاااا

+ خبالا، پاييزت مبارك

_ نچ، اينجوري قبول نيست كه
در ايران باستان آورده اند از آداب تبريكِ عيد بوسيدنِ عزيزان است...

+ تو خُلي بخدا...

ميگويي چشمانم را ببندم
يك جعبه ي بزرگ را روي پاهايم ميگذاري...

چشم بازميكنم
#تُ خواستني ترين ديوانه ي دنيايي

پراست از زرد و نارنجي هايي كه تازه از درخت جداشده اند...
ويك تكه كاغذ كه نوشته:
پاييزت مبارك...

و حالا كه حواسم پرتِ ديوانگي ات است...
سنتِ ايرانيان باستان را به جا مي آوري...

#زهرا_كرانپايه
#خيالبافي_شماره_چهار
#كه‌باخيال‌توبودن‌چه‌عالمي‌دارد
34 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:15 #ازتوآنچه‌كه‌دارم‌اندوه‌نداري‌توست



آدم وقتي كه خسته ميشود
دلش بيشترازهميشه بودنِ كسي را بهانه ميگيرد...
كه خستگي هايش را غر بزند وبداند يك نفرهست كه قربان صدقه اش برود...
كه هميشه حق را به او بدهد...

خسته ازيك روزِ كاري كشوهارا قفل ميكنم و عزمِ رفتن ميكنم ...
كاش تو بيرون ازاين در منتظرم بودي...

خُــب
چاره اش #خيال است
خوشحال كيفم را روي دوشم جابه جا ميكنم و ميزنم بيرون...
بلهههه
حدسم درست بود
جلوي در نگهباني درحال پرپر زدني...

چقدر وقتي دلتنگم ميشوي سن وسالت كمتر به نظرميرسد...
مثل يك پسربچه ي كلافه كه سرويس مدرسه اش ديركرده...

_ كجايي توپس
يه ربعِ ديركرديا

+ عليك سلام گل پسر
مگه نميدوني دوشنبه ها خودمم اينجاكلاس دارم...

_ بسه ديگه دخترِبابات
بده من اون كيف و بندوبساطِ تو...


+ باشه ديوونه جان
زودبريم خونه كه خيلي خستم...


هميشه عادت داري نمازت را وقتي آمدي خانه بخواني و من هميشه خرده ميگيرم...
اما...كو گوش شنوا ديوانه جان...


مثل هميشه ميگويي تا نمازت را بخواني من چشمي روي هم بگذارم وبعدش نهار...

خوابم ميبرد
بيدارميشوم
هوا تاريك شده...
و جاي نبودنت بيشتر ازهميشه درد ميكند...





#زهرا_كرانپايه
#خيالبافي_شماره_سه
#كه‌باخيال‌توبودن‌چه‌عالمي‌دارد
30 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:15 #ازتوآنچه‌كه‌دارم‌اندوه‌نداري‌توست



آفتاب از پنجره سرك ميكشد و صاف ميخورد به مردمك چشمم ...
غلت ميزنم تا نور ، چشمم را اذيت نكند...
دست ميكشم روي تخت...
نيستي
واقعا نيستي
هيچوقت نبودي ...
اما خيال ميكنم نبودنت ،
نبودنِ مرديست كه رفته تا نانوايي سركوچه نان داغ براي صبحانه بگيرد...

اوايل پاييزاست اما من مثل هميشه جوري سردم شده كه انگارچله ي زمستان است...
پتو را مثل چادر گلدارم سرم ميكنم و باچشمان پف كرده و موهاي آشفته به آشپزخانه ميروم...

كليد توي قفل مي چرخد و تُ با يك سنگكِ قدبلند وارد ميشوي...

ازديدنم با آن قيافه و پتوي روي سرم بلند ميخندي
نوك دماغِ يخ كرده ام را ميبوسي و ميگويي:
صبحت بخير مغزفندقيِ سرماييِ من
تا وقتي من هستم كه نبايد سردت بشه
و گرم در آغوشم ميكشي...

صبحانه را با لقمه هايي كه تو برايم گرفتي تمام ميكنم
و نبودنت را از جلوي چشم برميدارم...


#زهرا_كرانپايه
#خيالبافي_شماره_دو
#كه‌باخيال‌توبودن‌چه‌عالمي‌دارد
23 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:15 #ازتوآنچه‌كه‌دارم‌اندوه‌نداري‌توست


راستش امروز ديگر از اين همه نداشتنت خسته شدم ...

ازاينكه ساعت هاي خالي بين كلاسهايم را بايد توي فضاي دانشگاه ول بگردم و دختروپسرهاي دوتايي را ببينم كه خوشحال و خندان از جلويم رد ميشوند و همه شان يكجوري نگاهم ميكنند كه انگارميدانند ندارمت ...

خسته شدم ازاينكه هربار وسط كلاس موبايلم را كه چك ميكنم خبري نيست به جز پيامهاي مزخرفِ همراه اول ...

خسته شدم از بالا و پايين پريدن هاي اين سلول هاي كوچك و بيقرار كه لعنتي ها هي نق ميزنند كه پس تا كي قرار است تنها باشند ...

امروز ديگر دوست داشتنت از حد هميشگي اش عبور كرد و نزديك بود كار دستم بدهد...

اينطور نميشود،بايد فكري كنم ...

اينروزها خيال تنها راهِ رسيدن به توست...
و چاره اي به جز زندگي با خيالت ندارم ...

خُــــب
همينطور بي خانه و زندگي كه نميشود
بالاخره بايد يك خانه داشته باشيم كه من منتظرت باشم تا از سركاربرگردي.

يك اتاق داشته باشيم كه ديوارهايش پرباشد از عكس هاي دونفره مان ...

يك تلويزيون و يك كاناپه كه به بهانه فيلم ديدن
روي پايت بنشينم و آخرش هم چيزي از فيلم نفهميمم...

ميخواهم يك دل سيرتورازندگي كنم...
حتي شده در #خيال
ديگر
از
اين
همه
نداشتنت
خسته
شدم...



#زهرا_كرانپايه
#خيالبافي_شماره_يك
#كه‌باخيال‌توبودن‌چه‌عالمي‌دارد
19 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:14 بیا حساب‌هایمان را با هم صاف کنیم

همیشه بوسیدن جای جای صورت همچون ماهت
برایم آرزو خواهد ماند

اینکه شانه‌هایم و یا آغوشم امن ترین جای جهان باشد برایت
اینکه با کلی ذوق اسم فرزندان‌مان را از روی اسم تُ انتخاب کنیم
اینکه عکس دونفره‌مان روبروی تخت خوابمان باشد
اینکه خاطرات دونفره بنویسیم در دل کویر ، کنار دریا ، وسط جنگل ، بالای ابرها
اینکه ذوق مرگم کنی با پوشاندن پیراهن گلداری‌ بر تن همچون بهارت
اینکه روی میز غذا برایم نان و پنیر لقمه کنی و من شیرین ترین پنیر دنیا را بخورم

اینکه اولین سفر دونفری‌مان مشهد باشد
اینکه سی و سه پل اصفهان
حافظیه و سعیدیه شیراز
و جای جای کشور را دونفره سفر کنیم

زیر باران خیس شویم
روی برگ‌های پاییزی پارک جنگلی دست در دست هم قدم بزنیم
در دل سرمای زمستان و وسط برف‌ها ، یه بغل گرم مهمان هم باشیم

اینکه قرمز سبزی ناهار را برای عصرانه گرم کنی و بگویی برایت تنهایی غذا خوردن لذت‌بخش نبوده
اینکه دو نفری آشپزی کنیم و آخرش هم غذا بی نمک شود

اینکه یک شب در میان برای هم غزل بخوانیم تا خوابمان ببرد

اینکه ، اینکه ، اینکه ...
اینکه تمام این حرفا به دلم بماند
و هیچگانه بر زبان نیاورم ...

چون پسرها یاد میگیرند
برای مرد شدن باید تکیه‌گاه باشند
باید مورد اعتماد باشند
باید استوار باشند
باید نگذازند قند در دل عزیزشان آب شود

و گاهی میشود که پسرها
در ظاهر به تمام ذرات جهان مدیون میشوند
به خاطر حرف‌های نزده و احساس های ابراز نکرده

چون آنها خیلی چیزها را یاد میگیرند
که گفتی نیست...
#همین

#جوادجلیلی
18 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:14 بنظر شماهم ديوونگيه ؟
اينكه پشت سرش راه ميرم و پامو جاي پاهاش ميزارم كه مبادا كسي ديگه اي قدم بذاره ...

ديوونگيه كه شبا حتي اگه از شدت خستگي درحال بيهوشي باشم تاوقتي ببينم آنلاينه خوابم نميبره ؟

ديوونگيه اينكه هرموقع ميرم خريد
بي اراده يچيزي براش بخرم بااينكه نميتونم بدم بهش؟

يني ديوونم كه كلي شب بخير و صبح بخيرهاي مختلف تو دفترم نوشتم اما هيچوقت نميتونم بهش بگم ؟


ديوونم كه شب بهش فكرميكنم
صبح بهش فكر ميكنم
اصلا نميتونم كه بهش فكر نكنم ؟


يني بنظرشمام واقعا ديوونم ؟!؟؟؟!




#زهرا_کرانپایه
14 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-16 11:39:14 #شازده_کوچولو
#قسمت_دهم

#بخش_دهم_کتاب
خودش را در منطقه ي اخترک هاي ٣٢۵، ٣٢۶، ٣٢٧، ٣٢٨، ٣٢٩ و ٣٣٠ ديد. اين بود که هم براي سرگرمي و هم براي چيزيادگرفتن بنا کرد يکييکي شان را سياحت کردن .
اخترکِ اول مسکن پادشاهي بود که با شنلي از مخمل ارغواني قاقم بر اورنگي بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد ، داد زد:
-خب ، اين هم رعيت !
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: -او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوري مي تواند بشناسدم ؟
ديگر اينش را نخوانده بود که دنيابراي پادشاهان به نحو عجيبي ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب ميآيند.
پادشاه که ميديد بالاخره شاهِ کسي شده و از اين بابت کبکش خروس مي خواند گفت :
-بيا جلو بهتر ببينيمت . شهريار کوچولو با چشم پيِ جايي گشت که بنشيند اما شنلِ
قاقمِ حضرتِ پادشاهي تمام اخترک را دربرگرفته بود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن دره افتاد.
شاه به اش گفت : -خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است . اين کار را برايت قدغن ميکنم . شهريار کوچولو که سخت خجل شده بود در آمد که :
-نمي توانم جلوِ خودم را بگيرم . راه درازي طي کرده ام و هيچ هم نخوابيده ام ...
پادشاه گفت : -خب خب ، پس ِبت امر مي کنم خميازه بکشي . سال هاست خميازه کشيدن کسي را نديده ام برايم تازگي دارد. ياالله باز هم خميازه بکش . اين يک امر است .
شهريار کوچولو گفت : -آخر اين جوري من دست و پايم را گم مي کنم ... ديگر نمي توانم .
شاه گفت :
-هوم ! هوم ! خب ، پس من به ات امر مي کنم که گاهي خميازه بکشي گاهي نه . تند و نامفهوم حرف ميزد و انگار خلقش حسابي تنگ بود. پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرماني ها هم هيچ نرمشي از خودش نشان نميداد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادي خوب بود اوامري که صادر ميکرد اوامري بود منطقي . مثلا خيلي راحت در آمد که : «اگر من به يکي از سردارانم امر کنم تبديل به يکي از اين مرغ هاي دريايي بشود و يارو اطاعت نکند تقسير او نيست که ، تقصير خودم است ».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد:
-اجازه مي فرماييد بنشينم ؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چيني از شنل قاقمش را جمع مي کرد گفت :
-به ات امر ميکنيم بنشيني .
منتها شهريار کوچولو مانده بود حيران : آخر آن اخترک کوچک تر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چي سلطنت مي کرد؟ گفت : -قربان عفو مي فرماييد که ازتان سوال ميکنم ...
پادشاه با عجله گفت : -به ات امر مي کنيم از ما سوال کني .
-شما قربان به چي سلطنت مي فرماييد؟
پادشاه خيلي ساده گفت :
-به همه چي .
-به همه چي ؟
پادشاه با حرکتي قاطع به اخترک خودش و اخترکهاي ديگر و باقي ستاره ها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: -يعني به همه ي اين ها؟
شاه جواب داد: -به همه ي اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولي نبود که ، يک پادشاهِ جهاني بود.
-آن وقت ستاره ها هم سربه فرمان تانند؟
پادشاه گفت : -البته که هستند. همه شان بي درنگ هر فرماني را اطاعت مي کنند. ما نافرماني را مطلقا تحمل نميکنيم .
يک چنين قدرتي شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتي ميداشت بي اين که حتا صندليش را يک ذره تکان بدهد روزي چهل و چهار بار که هيچ روزي هفتاد بار و حتا صدبار و دويست بار غروب آفتاب را تماشا مي کرد! و چون بفهمي نفهمي از يادآوريِ اخترکش که به امان خدا ول کرده بود غصه اش شد جراتي به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتي بکند:
-دلم مي خواست يک غروب آفتاب تماشا کنم ... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
-اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شب پره از اين گل به آن گل بپرد يا قصه ي سوزناکي بنويسد يا به شکل مرغ دريايي در آيد و او امريه را اجرا نکند کدام يکي مان مقصريم ، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت ، نه برداشت ، گفت : -شما.
پادشاه گفت : -حرف ندارد. بايد از هر کسي چيزي را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکي باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهي که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب ميکنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است .
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزي را که پرسيده بود فراموش نميکرد گفت : -غروب آفتاب من چي؟
-تو هم به غروب آفتابت مي رسي . امريه اش را صادر مي کنيم . منتها با شَمِّ حکمراني مان منتظريم زمينه اش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: -کِي فراهم مي شود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتي را نگاه کرد جواب داد:
-هوم ! هوم ! حدودِ... حدودِ... غروب . حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه ... و آن وقت تو با چشم هاي خودت مي بيني که چه طور فرمان ما اجرا مي شود!

اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
12 views08:39
باز کردن / نظر دهید