2018-09-16 11:39:14
#شازده_کوچولو
#قسمت_دهم
#بخش_دهم_کتاب
خودش را در منطقه ي اخترک هاي ٣٢۵، ٣٢۶، ٣٢٧، ٣٢٨، ٣٢٩ و ٣٣٠ ديد. اين بود که هم براي سرگرمي و هم براي چيزيادگرفتن بنا کرد يکييکي شان را سياحت کردن .
اخترکِ اول مسکن پادشاهي بود که با شنلي از مخمل ارغواني قاقم بر اورنگي بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد ، داد زد:
-خب ، اين هم رعيت !
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: -او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوري مي تواند بشناسدم ؟
ديگر اينش را نخوانده بود که دنيابراي پادشاهان به نحو عجيبي ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب ميآيند.
پادشاه که ميديد بالاخره شاهِ کسي شده و از اين بابت کبکش خروس مي خواند گفت :
-بيا جلو بهتر ببينيمت . شهريار کوچولو با چشم پيِ جايي گشت که بنشيند اما شنلِ
قاقمِ حضرتِ پادشاهي تمام اخترک را دربرگرفته بود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن دره افتاد.
شاه به اش گفت : -خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است . اين کار را برايت قدغن ميکنم . شهريار کوچولو که سخت خجل شده بود در آمد که :
-نمي توانم جلوِ خودم را بگيرم . راه درازي طي کرده ام و هيچ هم نخوابيده ام ...
پادشاه گفت : -خب خب ، پس ِبت امر مي کنم خميازه بکشي . سال هاست خميازه کشيدن کسي را نديده ام برايم تازگي دارد. ياالله باز هم خميازه بکش . اين يک امر است .
شهريار کوچولو گفت : -آخر اين جوري من دست و پايم را گم مي کنم ... ديگر نمي توانم .
شاه گفت :
-هوم ! هوم ! خب ، پس من به ات امر مي کنم که گاهي خميازه بکشي گاهي نه . تند و نامفهوم حرف ميزد و انگار خلقش حسابي تنگ بود. پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرماني ها هم هيچ نرمشي از خودش نشان نميداد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادي خوب بود اوامري که صادر ميکرد اوامري بود منطقي . مثلا خيلي راحت در آمد که : «اگر من به يکي از سردارانم امر کنم تبديل به يکي از اين مرغ هاي دريايي بشود و يارو اطاعت نکند تقسير او نيست که ، تقصير خودم است ».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد:
-اجازه مي فرماييد بنشينم ؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چيني از شنل قاقمش را جمع مي کرد گفت :
-به ات امر ميکنيم بنشيني .
منتها شهريار کوچولو مانده بود حيران : آخر آن اخترک کوچک تر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چي سلطنت مي کرد؟ گفت : -قربان عفو مي فرماييد که ازتان سوال ميکنم ...
پادشاه با عجله گفت : -به ات امر مي کنيم از ما سوال کني .
-شما قربان به چي سلطنت مي فرماييد؟
پادشاه خيلي ساده گفت :
-به همه چي .
-به همه چي ؟
پادشاه با حرکتي قاطع به اخترک خودش و اخترکهاي ديگر و باقي ستاره ها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: -يعني به همه ي اين ها؟
شاه جواب داد: -به همه ي اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولي نبود که ، يک پادشاهِ جهاني بود.
-آن وقت ستاره ها هم سربه فرمان تانند؟
پادشاه گفت : -البته که هستند. همه شان بي درنگ هر فرماني را اطاعت مي کنند. ما نافرماني را مطلقا تحمل نميکنيم .
يک چنين قدرتي شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتي ميداشت بي اين که حتا صندليش را يک ذره تکان بدهد روزي چهل و چهار بار که هيچ روزي هفتاد بار و حتا صدبار و دويست بار غروب آفتاب را تماشا مي کرد! و چون بفهمي نفهمي از يادآوريِ اخترکش که به امان خدا ول کرده بود غصه اش شد جراتي به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتي بکند:
-دلم مي خواست يک غروب آفتاب تماشا کنم ... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
-اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شب پره از اين گل به آن گل بپرد يا قصه ي سوزناکي بنويسد يا به شکل مرغ دريايي در آيد و او امريه را اجرا نکند کدام يکي مان مقصريم ، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت ، نه برداشت ، گفت : -شما.
پادشاه گفت : -حرف ندارد. بايد از هر کسي چيزي را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکي باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهي که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب ميکنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است .
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزي را که پرسيده بود فراموش نميکرد گفت : -غروب آفتاب من چي؟
-تو هم به غروب آفتابت مي رسي . امريه اش را صادر مي کنيم . منتها با شَمِّ حکمراني مان منتظريم زمينه اش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: -کِي فراهم مي شود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتي را نگاه کرد جواب داد:
-هوم ! هوم ! حدودِ... حدودِ... غروب . حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه ... و آن وقت تو با چشم هاي خودت مي بيني که چه طور فرمان ما اجرا مي شود!
اثر #آنتوان_دو_سنت_اگزوپری
برگردان #احمدشاملو
#قلمـــدون
12 views08:39