2021-05-01 15:04:23
غروب ماه رمضان بود.
ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يــک قابلمه از من گرفت!
بعد داخل کله پزی رفت.
به دنبالش آمدم و گفتم: اِبرام جون کله پاچه برای افطاری؟!
عجب حالی ميده!
گفت: راســت ميگی، ولی برای من نيست.
یك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت.
وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد.
ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد.
با خودم گفتم:
لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاری ميخورند.
از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم.
فــردای آن روز ايرج را ديدم
و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم.
چند تا بچه و پيرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند.
ابراهيم را کامل ميشناختند.
آنها خانوادهای بسيار مستحق بودند.
بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
#شهید_ابراهیم_هادی
@ghanooneErteash
1.1K views12:04