2023-02-26 09:08:14
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و
خدا هر بار به فرشتگان اين گونه می گفت:
می آيد،من تنها گوشی هستم كه غصه هايش را می شنود و
يگانه قلبی ام كه دردهايش را در خود نگه می دارد،
و سرانجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند،
گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگينی سينه توست.
گنجشك گفت لانه كوچكی داشتم،
آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بی كسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.اين طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی از لانه محقرم!كجای دنيایت را گرفته بود؟
و سنگينی بغض راه بر كلامش بست.
سكوتی در عرش طنين انداز شد.
فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود،خواب بودی،
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.
آنگاه تو از كمين مار پر گشودی.
گنجشك خيره در خدايیِ خدا مانده بود.
سپس خدا گفت: چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود.
ناگاه چيزی در درونش فرو ريخت.
های های گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...
#قانون_ارتعاش
@ghanooneErteash
963 views06:08