منِ حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم به کوشش میکشم خود را که بر فتراکت آویزم مرا هر زخم شمشیرت نشان دولتی باشد ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم پس از من بر سر خاکم اگر روزی گذار افتد، بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم چنان بر صورتِ شیرین منِ بیچاره مفتونم، که در خاطر نمیگنجد خیال مُلک پرویزم چو آب آشفتهجان بر کف روانم تا کجا سروی، چو قدّ و قامتت بینم روان در پایش آویزم نه جای آن که در کوی وصال یار بنشینم نه پای آن که از دست فراق یار بگریزم برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم گُهر در گوش بسیاری نمانَد لیک بعد از من، بسی در گوشها مانَد حدیث گوهرآمیزم #سلمان_ساوجی @ghaz2020 757 views13:47