داستان کوتاه شخصی مادر پیری داشت و از پیری او رنج میبرد.ا | دکتر الهی قمشه ای
داستان کوتاه
شخصی مادر پیری داشت و از پیری او رنج میبرد.او تصمیم عجیبی درباره مادر خود گرفت. او تصمیم گرفت مادر خود را بر فراز کوهی رها کند تا شاید کسی او را با خود ببرد و یا این که عمر او همان جا به پایان رسد. روز انجام کار فرا رسید.او مادر خود را سوار بر ویلچری کرد و بر فراز کوه گذاشت و هنگام پایین آمدن از کوه مادرش او را این گونه هشدار داد : "پسرم مواظب خودت باش هنگام پایین آمدن از کوه آسیب نبینی." پسرک ماتش برده بود.او مادر خود را رها کرده بود ولی مادرش هنوز نگران او بود . پسرک برگشت و مادر خود را بوسید و با مادرش به خانه بازگشت و از کار خود پشیمان گشت.
گوش جان مىسپاريم به واژگانى كه از ميان لبان معطر و پاكيزهى مادر - به عنوان دعا - براى فرزند خود سرريز مىگردد : وقتى كوچك بودى تو را با رواندازهايى مىپوشاندم و در برابر هواى سرد شبانه محافظت مىكردم ولى حالا كه برومند شدهاى و دور از دسترس، دستهايم را بهم گره مىكنم و تو را با دعا مىپوشانم ! "دانا كوپر"