روی زمین دراز میکشم بدنمو مثل جنین جمع میکنم و تصور میکنم به سنی برگشتم که هنوز مفهوم از دست دادنو نمیدونم
اما به نظر میرسه این فکر کافی نیست
دلم میخواد مدتی نمود فیزیکی نداشته باشم پس دست و پاهامو به شکمم نزدیک تر میکنم و تصور میکنم استخونام دارن از زیر پوست و گوشتم شروع به ذوب شدن میکنن و بعد محو میشن
(نمیدونم چرا تصویر محو شدن استخون نسبت به اعضای دیگه بدن شفاف تره)
اما انرژی لازم برای تکمیل تصورمو ندارم و در یک لحظه فرآیند محو شدن بدنم متوقف میشه