#اسلحه رو به سمتم گرفت و فریاد زد: - من #عاشقتم لعنتی! چرا نمی | گیشنگے چشات!'
#اسلحه رو به سمتم گرفت و فریاد زد: - من #عاشقتم لعنتی! چرا نمیخوای بفهمی؟ اون کیان آشغال چی داره که دوستش داری؟ هان؟ آروم به سمتش قدم برداشتم و با چشمای پراز #اشک گفتم: - آروم باش...باشه...باشه. اونو بیار پایین. حرف میزنیم. یکدفعه کیان به سمتش #هجوم برد و نعره کشید: - تو #گوه میخوری عاشقشی! اگه جرعتشو داری با من حرف بزن مردک #عوضی مثل کلاف کاموا بهم پیچیده بودن و هیچ جوره نمیشد ازهم جداشون کرد. اینقدر جیغ و داد کردم که فریاد آخرم با صدای شلیک گلولهای، درهم تنید...