Get Mystery Box with random crypto!

#قسمت چهارصدوچهل وچهارصدوچهل ویک نجوای بی صدای عشق البته دلم | حس خوب زیستن

#قسمت چهارصدوچهل وچهارصدوچهل ویک
نجوای بی صدای عشق
البته دلم میخواست امشب که از مسافرت برمیگرده دلتنگی این سه روز
ندیدن رو بهو سرش تلافی کنم... گفته بود امشب برمیگرده ومنتظرش باشم...
بالاخره بعد ۴ ماه بی خبری از جنسیت
کوچولو امروز بالاخره تونستم بفهمم که
تودلیم چیه و تصمیم گرفتم با سورپرایزی که برای هیراد آماده کردم این اتفاق رو جشن
بگيريم...
اول یه جعبه خریدم و بعد به سیسمونی
فروشی رفتمو هدیه ی مد نظرم رو توش قرار دارم..یه کیک هم خریدم و با سرحالی سوارآژانس شدم
هیراد اجازع نمیداد رانندگی کنم.میگفت بچه ممکنه اسیب ببینه ونمیخواد با رانندگی من ریسک کنه.منم چون جونم به جون فندق وصل بود بی چون و چرا قبول کردم....
دستم رو شکم برآمده ام بود ...

شکمم هرچندزیادتوچشم نبوداما
سعی میکردم بالباس های سایزبزرگترتودانشگاه پنهانش کنم
باصدای گوشیم ازفکردرومدم
-الومامان مهلای نازم...
-سلام عروس قشنگممم...خوبی مادر...فندوق خوبه....هیرادنرسید؟
-فدات بشم مامان ... هردو خوبیم...نه هنوز نرسیده.
-مادر من یه زحمتی دارم... هیراد سه روز   پیش قراربودبیاد                                                                                                               کیف دستی باباتو بیاره
... آخه با وکیلش قرار دارم باید مدارکی رو به دستش برسوئم...
-چه کاری از من برمیاد؟!
-کیف و مدارک خونه ی هیراده و منم کلید ندارم.... یه سر بزن و اونا رو بهم برسون... همین امروز؟!
-اره عزیزم....
ضروریه وگرنه بهت رو نمینداختم دخترم

-نههه این چه حرفیه.زود میرم و بهتون
میرسونم...اتفاقاکلیددستمه.
ماشین جلوی در پارک کرد که پیاده شدم
-خانوم...منتظرتون بمونم؟!
-نه خیلی ممنونم...
نفس عمیقی کشیدم:
-هیراد... کجایی مرد حسابی دلم برات لک
زده...
عاشق این خونه بودم با تمام خاطراتش... من خیلی خیلی وابسته بودمو این وابستگی منو
میترسوند
دستی روی شکمم که کمی برجسته شده بودکشیدم:
-فندقم... تو هم دلت برای بابایی تنگ شده؟! همو نقدر که عاشق بابایی ام عاشق تو هم هستم عزیزم...غصه نخوری...حسودیتم نشه
....... من خودم حواسم هست...
در حین این که شماره ی هیراد رو میگرفتم تو کیفم دنبال کلید در حیاط میگشتم..
-بوق...بوق...
-جان دلم بانو
-هیراد...سلام عشقم...خوبی؟!
-سلام عزیزم من خوبم باشنیدن صدات توخوبی؟!
لبخندی زدم :خوبم عزیزم...خوبم ...فقط
دلتنگنم... با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
دارم میمیرم از دوریت دختر... امشب
میام...مياموکنارتم انقدر از
پشت تلفن دلبری نکنی...
نخودی خندیدم:من هرروز و هرشب برأی دل بردن ازت تلاشمو میکنم آقا!!|
نکن با من دختر... من برم نجوا باهات تماس میگیرم.. کلیدو بیرون آوردم
-برو عشقم... منتظرم... مراقب خودت باش... قدمی داخل گذاشتم...
با دیدن ماشینی که تو حیاط پارک شده
متعجب شدم... این ماشین برای کی بود؟!
به سمت ماشین رفتمو داخلش رو چک کردم. با خودم گفتم حتما هیراد از این ماشین خبر
داره دیگه... وگرنه جطور اینجا پارک شده؟!
@goodlifefee