Get Mystery Box with random crypto!

#دوقسمت چهل وهفت وچهل وهشت نقطه...سرخط رییس بعد از سلام و خوش | حس خوب زیستن

#دوقسمت چهل وهفت وچهل وهشت
نقطه...سرخط
رییس بعد از سلام و خوش آمد روبه من گفت ایشون اقای سعیدی مهندس و کارشناس ارشد موسسه هستن ،از این به بعد شما با ایشون کار میکنید بعد رو به مهندس کرد و گفت مهندس یکی برات پیدا کردم عین خودت ،باهوش و تیز و کاردان ،خانم علایی از این به بعد همه جا همراه شما هستن ،تمام فوت و فن کار رو یادشون بدین،جوری که بعدازرفتن شم ما هیچ نگرانی بابت پروژه هانداشته باشیم ،اقای سعیدی جوونی تقریبا سی پنج ساله بود خوش صورت و خوش هیکل و خیلی هم خوش پوش به نظر میرسید ،بعد از شنیدن حرفای رییس سری به علامت تاییدتکون دادوگفت چشم قربان میتونید به من اعتماد کنید من کارم رو بلدم باحضورآقای سعیدی تو اتاق احساس سنگینی کردم واز رییس خواستم اگه کاری بامن نداره اجازه بده من برگردم اتاقم رییس اجازه دادوموقع خروج من گفت خانم علایی فکراتون روبکنید و تا فردا به من جواب بدین البته امیدوارم جوابتون مثبت باشه تشکری کردم وازاتاق اومدم بیرون ،چند تا نفس عمیق کشیدمورفتم پیش خانم کمالی یه لیوان آب خوردمو جریان رو برای خانم کمالی تعریف کردم خانم کمالی با اشتیاق و خوشحالی گفت سمیراموقعیت خیلی خوبیه بهتره خودتو نشون بدی تو دختر خیلی باهوشی هستی حیفه اینجابشینی و استعدادت روفقط تو همین دفتر خلاصه کنی راه پیشرفت الان برات بازه به نظر من اصلا معطل نکن وقبول کن حرفاش مثل آب خنکی بودکه به یه تشنه ی گرمازده میدادی باناراحتی گفتم اخه اقای سعیدی هم هست ومن بایدبااون همراه باشم من نمیخوام شما روازدست بدم واینکه بایه مرد غریبه نمیتونم همراه باشم خانم کمالی که مدتها بود متوجه ی ترس ومشکل من با آقایون شده بود گفت امشب بیا خونه ی ما شامو باهم بخوریم وباهم حرف بزنیم هر مشکلی یه راه حلی داره ،هر دردی یه درمونی داره به جز مرگ همه چیز قابل حل شدنه خندیدمو گفتم باشه پس من شام درست میکنم خانم کمالی با لبخندگفت اگه اشپزی ت هم مثل مهندسی ت باشه حرفی نیست من از خدامه گفتم نمیدونم خیلی وقته واسه کسی غذا نپختم ،تایم کاری تموم شد و همراه خانم کمالی رفتیم خونشون بین راه وسیله های دلمه خریدم که شام دلمه درست کنم غذای موردعلاقه ی خودم بود ومدتها بود نخورده بودم ولی تا اون موقع تنهایی درست نکرده بودم همیشه مامان درست میکرد و من میخوردم خانم کمالی باخوشرویی از من پذیرایی میکردوحرف میزدبعد از خوردن چای وشیرینی رفتیم تو اشپزخونه ومواددلمه روآماده کردم
خانم کمالی رو صندلیه اشپزخونه نشسته بودوکل اشپزخونه رو به من سپرده بود موادکه حاضر شد گفت بیا بشین باهم دلمه ها روبپیچیم نشستم کنارش ومشغول شدیم  حین پیچیدن دلمه ها پرسید  سمیرا مادر جان چراازمردها میترسی و ازشون فاصله میگیری؟دوست داری درموردش حرف بزنی؟شاید بتونیم حلش کنیم شایدموضوع اونقدرها هم که فکر میکنی سخت وطاقت فرسا نباشه وبشه درستش کردشاید مشورت وکمک گرفتن از کسی بتونه کمکت کنه دیگه اینقدراذیت نشی ،سرم پایین بود و بغض کرده بودم ،حق با خانم کمالی بود در طول یک سالی که ازتهران اومده بودم و از فرهاد جدا شده بودم با هیچ کس در این مورد حرفی نزده بودم واین موضوع اینقدر تو زندگیم تاثیر منفی گذاشته بودکه سیاه ترین وتاریکترین نقطه ی وجودم شده بود وقدرت و جرات خیلی از کارها روازمن گرفته بود مامان اینا چندباراومده بودن دیدنم و هر بارازم میخواستن برم تهران پیششون اما من جرات رفتن به شهر خودم رونداشتم از ترس اینکه دوباره چیزی تکرار بشه وخاطره ای برام تداعی بشه یا اینکه زری حرفی بزنه و....با صدای خانم کمالی به خودم اومدم که میگفت باشه قربونت برم اگه دوست نداری چیزی بگی نگوولش کن کارمون رو بکنیم ،سرم رو بلند کردم ونگاش کردم مثل مادرهایی که ازغم و غصه ی بچه شون غصه دارمیشن وسعی دارن هرجوریه اون غم رو برطرف کنن نگام میکردباصدایی لرزون وآمیخته با بغض گفتم من اینجوری نبودم خانم کمالی،پرشور پر انرژی ،شیطون و..بودم تو دانشگاه رودستم دختری پیدانمیشد که پسرارودست بندازه وسربه سرشون بزاره وبخنده و درعین حال جرات نکنه بهم نزدیک بشه یاحتی پیشنهاددوستی بده ،پسر و دختر باهم رفیق بودیم کوه میرفتیم تفریح میکردیم شیطنت میکردیم تااینکه منوفرهاد به هم دل بستیم خبردل دادن من به فرهاد تو کل دانشگاه پیچیدهمه سر به سرفرهاد میزاشتن که مهره ی مارداشتی تونستی دل این دختر رو به دست بیاری فرهاد عاشق من بود و منم دوستش داشتم اولین تجربه ی دوستی وعشقی که منجر به ازدواج شد نوع دوست داشتن من با خیلی از دخترای هم سنم فرق داشت ،اهل بعضی ازلوس بازی هاوادا در آوردن ها نبودم ابراز عشق و علاقه م واقعی بود وفکر میکردم  فرهادهم مثل خودمه ،چون اونم اهل قربون صدقه های الکی وحرفهای عاشقانه واینجور چیزا نبودجدی تو کار و درسش بود و عشقمون منطقی و عاقلانه به نظر میرسید عشقی که بدون هیچ مانعی به عقد و ازدواج تبدیل شدبغض راه گلوم رو بست ونتونستم ادامه بدم
@goodlifefee