Get Mystery Box with random crypto!

#دوقسمت چهل ونه وپنجاه یاسمن مال سایه و مهرداد رو توی سینی گ | حس خوب زیستن

#دوقسمت چهل ونه وپنجاه
یاسمن
مال سایه و مهرداد رو توی سینی گذاشتم و بردم سمت اتاقشون سایه بیدار شده بود و سرشو روی پای مهرداد گذاشته بود مهرداد موهاش رو نوازش میکرد و روی سرش رو می‌بوسید با دیدنه این صحنه آروم برگشتم سمت آشپزخونه و صبحانه رو گذاشتم روی میز و واسه خودم چای ریختم صدای گریه ی درسا. باعث شد پارسا هم بیدار بشه و گریه کنه مهرداد در حالی که بچه ها رو تو بغل گرفته بود از اتاق اومد بیرون و گفت یاسی جان صبحانه ی سایه رو می‌بری تو اتاق گفتم صبحانه حاضره بچه ها رو بده من برین باهم صبحانه بخورین ،درسا و پارسا رو از بغل مهرداد گرفتم و سینیه روی میز رو به مهرداد نشون دادم و گفتم این صبحانه تون حاضره مهرداد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق و در رو بست با بچه ها مشغول بازی شدم و برای جفتشون شیر آماده کردم و دادم خوردن بچه ها چهار دست و پا راه میرفتن و ماما ماما میگفتن تنها نور امید و انگیزه ی سایه همین دو تا کوچولو بود که حالا دیگه بخشی از وجود منم شده بودن بعد از یک ساعت سایه آماده ی بیرون رفتن شد و منم بچه ها رو آماده کردم و باهم سوار ماشین شدیم ،و همراه مهرداد رفتیم دور شهر و بعد هم تفریحگاه البته سایه از ماشین پیاده نشد ومهرداد چند تا بستنی خرید و آوردتو ماشین و باهم خوردیم سایه تمایلی به خوردن نداشت منو بچه هاعقب نشسته بودیم سایه رو به مهرداد گفت مهردادمن قراره بمیرم نه ؟وضعیته بیماریم بیشتر از اون چیزیه که بهم گفتین مگه نه ؟مادرت می‌گفت سرطان دارم وقابل درمان نیست مگر اینکه خدا بهم رحم کنه مهرداد با ناراحتی گفت همچین چیزی نیست مادرم چیزی ازپزشکی نمیدونه که ،یه چیزی شنیده و به زبون آورده توبایدحرف یه زن رو که چیزی در مورددردودرمان نمیدونه روقبول کنی یا منی که این همه سال درس خواندم یاپزشک خودت که تخصص داره تو این زمینه ،توبه راحتی درمان میشی اگرخودت کمک کنی و بزاری پزشکا کارخودشون روبکنن،سایه اشک می‌ریخت،ازدست مادرمهرداد عصبانی بودم اینکه چقدر بی ملاحظه با سایه حرف زده بود،برگشتیم خونه و منم بعد از خوابوندنه بچه ها رفتم خونه ی خودم ،طاقت نداشتم بایدحرفی به مادر مهرداد میزدم بهش زنگ زدم و گفتم حاج خانم ازشمابعید بودکه بخوایین با عروستون اینطور رفتار کنید،سایه مریضه ونیاز به روحیه داره ماخودمون می‌تونستیم درموردبیماریش بهش بگیم اما نگفتیم که کم نیاره شما راحت در مورد سرطان ومرگ و ...باهاش حرف زدین واقعا نمی‌دونم منظورتون ازاین کار چی بوداما کار درستی نکردین ،مادر مهرداد گفت من منظوری نداشتم فکر میکردم سایه می‌دونه اونم مثل دختر خودمه انشالله خوب بشه ،تلفن روقطع کردم ناراحت بودم دلم به حاله سایه می‌سوخت،چندروز گذشت مهرداد تونست سایه روقانع کنه که شیمی درمانی جزعی ازرونددرمانشه و باید انجام بده ،مدام سایه رونوازش میکرد و قربون صدقه ش می‌رفت سایه در طول دوره ی شیمی درمانی ضعیف تر شده بود وبداخلاقی میکرد نه حوصله ی بچه ها رو داشت ونه حوصله ی کسی دیگه رو ،بامن هم مدام دعوا میکردوغرمیزد غذا نمی‌خوردومیلی به چیزی نداشت ،لاغرتر شده بود،موهای سرش کم شده بود و این ها عصبی ترش میکرد ،وقتی کاری میخواست واسه بچه هایش بکنه ونمی‌توانست ومن کمکش میکردم با گریه می‌گفت نمی‌خوام کمکم کنی برو بیرون ازاتاق ،اینا بچه های منن،خودم کارهاشون رومیکنم در حالی که میدونست توانش رونداره ،من بغلش میکردم وقربونش صدقه ش میرفتم و میگفتم الهی یاسی قربونت بره معلومه بچه های خودتن،معلومه تو مامانشونی،من فقط کمک میکنم تا تو بهتربشی بعد خودت همه ی کارهاشون رومی‌کنی ،اصلا این بچه ها رو ببین چجوری به تومیگن مامان وبرای تو‌ذوق میکنن ،فکر کن من پرستار بچه هام وقتی اینارومیگفتم آروم میشد وتو بغلم گریه میکرد،اون روز پیش بچه ها بودم مهردادسایه روبرای شیمی درمانی برده بودبیمارستان وقتی که برگشتن سایه بی‌حال وبی رمق تو‌بغل مهرداد بود،مهردادآروم سایه روروی تختخواب گذاشت وکنارش نشست دست سایه تو دستش بودوهی نوازشش میکرد و آروم باهاش حرف میزد هرازگاهی صورتش رونزدیک میکردومیبوسیدش ،سرش رو نوازش میکرد سایه بی رمق ،نحیف رنگ‌پریده باموهای نازک شده و ریخته نگاش میکرد و اشک می‌ریخت ،مهرداد آمپولی بهش تزریق کردوسایه کم کم خوابش برد ،مهرداد باحال و روزی پریشون و خسته وصورتی گرفته از اتاق اومد بیرون ،بچه هاخواب بودن یه چای برای مهرداد ریختم وبردم براش و گفتم شام میخوری ؟مهردادبااشاره به سر گفت نه میل ندارم ،یاسی امروز دکتر سایه گفت که دیگه کاری نمیشه براش کردوبیماری وسعت پیداکرده و شیمی درمانی فقط ضعیف ترش می‌کنه و جواب نمیده ،مهرداد صدای مردونه ش با بغض کلفت تر شدواشک همراه ناله های ضعیفی که جلوش روبادستش گرفته بود از چشماش سرازیر شد،سایه خواهر نازنینم روزهای آخر زندگیش روسپری میکرد و جلوی چشمای ما داشت از بین می‌رفت و ما کاری جز اشک و غصه خوردن نداشتیم

@goodlifefee