Get Mystery Box with random crypto!

عروسک > اولین باری که دخترم 'نانسی' اون عروسکو دید عاشقش شد | گاثیک

عروسک >
اولین باری که دخترم "نانسی" اون عروسکو دید عاشقش شد و من فکر میکردم اون عروسک مث یه هیولای وحشتناکه!
ما تو تعطیلات تو ایالت نیویورک بودیم و اونجا پر از عتیقه فروشی بود و اون عروسکو تو یه عتیقه فروشی دیدیم، درواقع تاحالا از این عروسکا ندیده بودم؛ یه عروسک عتیقه آلمانی پاپیه مولر با قد ۲.۵ فوت. اون به شکل یه پسر جوون با موهای بلوند مجعد ساخته شده بود و یه پیرهن سفید تنش بود و روی یه پایه ی نگه دارنده می ایستاد.
وقتی دخترم به سمت عروسک دوید و گفت:" اسم تو جورجی‌ه، ما واسه همیشه بهترین دوستای هم خواهیم بود" میدونستم که بیچاره شدیم.
موضوع این بود که من به نانسی قول داده بودم میتونه یه عروسک واسه خودش انتخاب کنه و اون یکراست اون هیولارو انتخاب کرد. من گفتم عزیزم ما نمیتونیم اینو بخریم، ۳۰۰ دلار!! اما بلافاصله مغازه دار لبخند زد:" اقا، وقتی یه دختر و یه عروسک با هم هماهنگ بشن، این پیوند از بین نمیره."
_"ببخشید، اما 300 دلار کمی زیاده.."
+ "همونطور که گفتم، هیچ مشکلی نیست، ۱۰۰ دلار چطوره؟"
سرم رو تکون دادم: "هنوز خیلی زیاده."
_ "این عروسک تو قرن 19 ساخته شده، شما به راحتی میتونید اونو دوباره به قیمت ۲۰۰دلار بفروشین.
+"نه متشکرم. نانسی، ما باید راه بیفتیم..."
_ "من به 60 دلار رضایت میدم!...
بالاخره اون عروسکو خریدم و مغازه دار اونو تو ماشین گذاشت.
مغازه دار موقع حرکت گفت: "فقط با احتیاط رانندگی کنید، جورجی شکننده‌س!"
اتفاقی که تو ماشین افتاد این بود که دو ساعتی میشد که دختر گرانقدرم مکالمه یک طرفه ای با دوست جدیدش جورجی داشت. تموم این مدت هروقت از آینه به عقب نگاه میکردم با چشمای کاغذی کریپی عروسک روبرو میشدم.

بالاخره رسیدیم و جورجی رو با اکراه بغل کردم و اوردم تو کلبه، پاهای جرجی با هر قدم من تکون میخورد و من اونو تو حالت نشسته رو زمین کوبیدم، میتونستم قسم بخورم که صدای غرغر شنیدم..
تو کلبه چوبی که واسه آخر هفته با منظره زیبای دریاچه اجاره کرده بودم، نانسی یه مهمونی چای با جورجی و من برگذار کرد، تموم تلاشم این بود که نگاهم به جرجی نیفته چون باعث لرز تو ستون فقراتم میشد.

موقع خواب نانسی اصرار کرد که جورجی تو تختش باشه ولی من متقاعدش کردم که عروسک خراب میشه.
اون شب بخاطر ترس از حمله ی خرس ها درو قفل کردم و خوابیدیم.
نیمه های شب با نفس های تند از خواب بیدار شدم و بلافاصله به اطراف نگاه کردم، میدونستم اینا صدای نفس های نانسی نیست، تقریباً شبیه نفسای یه پیرمرد بیمار و خس خس سینه تو بستر مرگ بود، متوجه شدم از سمت تخت دخترم میاد، بنابراین از رختخواب بلند شدم و به سمت نانسی رفتم. هر چی نزدیکتر میشدم صدای خس خس بلندتر میشد، الان میتونستم بفهمم داره از کنار تخت میاد . چراغ رو روشن کردم و روی تخت خوابیدم و نفس تند قطع شد، و جورجی هنوز درست همون جایی که من او را رها کرده بودم دراز کشیده بود.
نزدیکتر رفتم و آماده بودم که با هرحرکتی واکنش نشون بدم. " بابا ؟ "
_ " خدای من !
+"بابا، حالت خوبه؟ خرس نیست، درسته؟"
_"بله، من خوبم. چیزی نیست. بیا برگردیم بخوابیم.
چراغ ها رو خاموش کردم و تا جایی که می تونستم بیدار دراز کشیدم، اما نفس های تندش دیگه برنگشت. بقیه سفر به خوبی پیش رفت. البته ما مجبور بودیم جورجی را به هر کجا که می رفتیم ببردیم .
بالاخره وقت رفتن فرا رسید، همونطور که از کابین دور میشدیم، شنیدم که نانسی گفت: "با کابین خداحافظی کن، جورجی." و وقتی به آینه عقب نگاه کردم دیدم عروسک از پنجره به بیرون نگاه میکنه"نانسی، سر عروسک رو حرکت دادی؟"
_"بابا تو خنگی!! جورجی میتونه خودش به بیرون نگاه کنه."
+"اوه بله، البته. و دقیقاً چطور اینکارو میکنه؟" _"خب، چون جورجی زنده‌اس."
تنم مور مور شدو دوباره به آینه عقب نگاه کردم. عروسک هنوز بی حرکت بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
"زنده. بله البته."
وقتی به خونه رسیدیم نانسی خواب بود، بنابراین من اونو بغل کردم به داخل خونه بردم و جرجی رو تو ماشین ول کردم و درو قفل کردم.
شب با صدای دزدگیر ماشین از خواب پریدم، از رختخواب بیرون اومدم و چراغ های راهرو رو روشن کردم، وقتی رفتم بیرون جورجی هنوز تو ماشین نشسته بود با اون چشمای آبی لعنتی بی رنگ به من خیره شده بود. دکمه قفل رو فشار دادم و آلارم قطع شد. بعد از کمی گشتن دور ماشین ناسزا گفتم و برگشتم داخل.
صبح روز بعد، در حالی که داشتم پنکیک بلوبری درست میکردم، صدای نانسی بلند شد:" جرجی کجاست؟"