ابوالحسن خرقانی می گوید؛ جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد! مرد | گذشته ها و خاطره ها
ابوالحسن خرقانی می گوید؛ جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد! او گفت: ای شیخ! خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد شد!
مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود می رفت، به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی! گفت: من بلغزم باکی نیست، به هوش باش تو نلغزی ای شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...!
کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ این شهری، بگو که این روشنایی کجا رفت؟
زنی بسیار زیبارو که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد! گفتم: اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن! گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بی خود شده ام که از خویش خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی، که از نگاهی بیم داري!