همیشه وقتی ذهنم درگیره متنای قشنگی مینویسم، اما ایندفعه اونقدر درگیری دارم و فشار رومه که حتی نمیتونم بنویسم... انگار احساساتم توی کلمات جا نمیشن! هیچ راهی برای خالی کردن خودم ندارم، مثل آدمی که دست، پا و دهنشو بستن و ولش کردن بین یه مشت آدمی که هیچجوره درکش نمیکنن. تنها کاری که از دستم برمیاد تظاهر کردنِ، اصن کلن تو وضعیتای سخت بدنم هیچ واکنشی جز تظاهر کردن نشون نمیده انگار یادم میره کیَم، چیَم، کجام، چه تواناییایی دارم و فقط میتونم جوری رفتار کنم که همه فکر کنن هیچ مشکلی تو زندگیم ندارم. میترسم! میترسم از روزی که این دردا اونقدر روهم جمع بشن که دیگه توانایی جمع کردنشون توی خودم و نداشته باشم... اونقدر که از شدت فشار منفجر شم و دیگه هستی باقی نمونه!