شانزده سال پیش ۱۲.بهمن.۱۳۸۴ پایِ دختری به این دنیا باز شد.
روزی که از آرامش دنیای دیگهای دورش کردند و هولش دادند توی دل تاریکیها و سختیها و ازش خواستند تا هرجوری که شده زندگی کنه.
زندگی کنه، نه فقط زنده باشه!
زنده بودن راحت بود؛
اما زندگی کردن هیچوقت ساده نبود، حتی سخت هم نبود؛
یک چیزی فراتر از سخت بود.
اما به هرحال و هرجوری که بود موفق شد و شانزده سال گذشت و اون دختر الان اینجاست و داره براتون مینویسه...
هنوز هم بعد از شانزده سال نمیدونه چرا باید روزی که پاش به این بازیِ عجیب به اسم زندگی باز شد رو جشن بگیره،
ولی خب، به رسم عادت؛
تولدش مبارک.