Get Mystery Box with random crypto!

۱۱ (پنج شنبه ۴ بهمن ۹۷،پیونگ یانگ) به ساختمانی در آن اطراف که | هفت بال

۱۱
(پنج شنبه ۴ بهمن ۹۷،پیونگ یانگ)

به ساختمانی در آن اطراف که نئون دارد اشاره می کنم و از خانم یون(مترجم کره ای)می پرسم:
- این هم حتماً موزه ی مربوط به مجسمه است؟
نه... نه... این رستورانی خیلی معروفی است در پیونگ یانگ ...
-چه جالب!
چشمان سیدمجتبا و سید موسوی برق می زند. شیطنت جای اندوه را
می گیرد! برق چشم هاشان اشاره می کند به ناهاری که باخته ام. مایل نیستم ، این جا دست تو جیب کنم! اما چاره ای نیست. پیِ حرف را می گیرم .
چرا این رستوران معروف است؟
-این رستورانِ سگ است.
-چه اسمِ خوبی! چرا این اسم را گذاشته اند؟
-خوب این جا غذاهاش با گوشت سگ است... رستوران بولگوگی.
نامردی می کنم و پی ش را می گیرم.
- به به! چه قدر خوب. اتفاقاً من یک ناهار دیروز به همسفرانم باخته ام سرِتیراندازی . ( به انگلیسی برای ری هم شرح می دهم.)
ری(نماینده حزب حاکم کره) می گوید:
- هماهنگ نشده است آخر. تازه خارجی ها دوست ندارند...
-چرا!چرا! این دو نفر عاشقِ این غذا هستند!
ری باتعجب از سید موسوی و مجتبا می پرسد:
- تا حالا سگ خورده اید؟ این رستوران به مشتریِ خارجی نباید غذا بفروشدآخر! دو نفری به هم نگاه می کنند. نمی دانند چه بگویند. «نه»ای بالا می اندازند. من اما کوتاه نمی آیم:
- این دو همسفر من عاشق غذاهای ناشناخته هستند! مطمئنم خوش شان خواهد آمد!
کم مانده است که بالا بیاورند. حتا به تابلوی نئونِ فروشگاه هم نگاه نمی کنند. اصرار می کنم که باید برویم و این رستوران را ببینیم. ری می رود
که با تلفن هماهنگ کند. اما خانمِ یون تلاش می کند ما را منصرف کند. می گوید: -گوشت سگ برای تابستان خوب است که آدم عرق می کند. برای زمستان خوب نیست...
همین جوری آرام آرام می رویم به سمت رستوران و ری همان جور که با تلفن حرف می زند اشاره می کند که جلوتر نرویم. اما من کوتاه نمی آیم.
ساداتِ مزور هم ایستاده اند و جلو نمی آیند. خانم یون می گوید:
-اصلاً شاید غذا نداشته باشد...
- بچه ها یک کاسه سوپ هم اگر باشد می خورند!
-اتفاقاً سوپش خیلی خوشمزه است ...
سید موسوی کم مانده است بالا بیاورد...
من اصرار می کنم که فقط داخل را ببینیم. ری راضی می شود عاقبت. به سید موسوی می گویم باید بیایی!
...به هر حال من قرار بود تو رستوران به شما ناهار بدهم و حالا باید بیایید... شرط بسته اید و برده اید!
سه نفرى داخل می شویم. تو رستوران هیچ کس نیست الا یک پیش خدمت که پشتِ دخل نشسته است. شروع کرده ام به گرفتنِ ایست گاهِ بچه ها. ظرف های چینی روی میز را نشان می دهم. گلِ چینی ها شبیه همان هایی است که در هتل ماست! بعد می گویم:
- بورا! بورا استشمام کنید!
همان بوی سرکه ی همیشه گی بیمارستان و کیم چی و... سید موسوی تقریباً دارد بالا می آورد. اما مجتبا دوربین در دست تحمل می کند. برای نابودی مجتبا از خانم یون می پرسم:
-چربی ش چه طور است؟
-خیلی خوب ! خیلی خوب . مثل خوک؛ چرب است و خوش مزه ...
- به به... به به ... کاش دو کاسه بتوانیم ازشان سوپ بگیریم برای بچه ها...
مجتبا دیگر جوش می آورد:
- تفت ندهید دیگر! تفت ندهید دیگر...
اما کوتاه نمی آیم. می رویم داخل آشپزخانه . جلوتر لاشه ی سگی آویزان است. بو را نمی توانم تحمل کنم. خودم هم حالم بد شده است. مجتبا تو نمی آید. سید موسوی هم رفته است بیرون از رستوران . به مجتبا می گویم:
- باید بیایی داخل سردخانه و از این لاشه عکس بگیری ...
مجتبا تقریباً دوربین را یک دستی می دهد تو سردخانه و کلیک کلیک از در و دیوار عکس می اندازد؛ با دست دیگر هم بینیش را گرفته است. به ش می گویم:
-عجب دنده کبابی ازش در می آید...
- تفت ندهید! تورا خدا تفت ندهید!
- بابا این همان بویی است که تو رستوران هتل خودمان هم هست...
مجتبا هم بیرون می رود. خودم هم کم می آورم... بیرون می آیم. دیگرتا پایان سفر، هیچ کس راجع به ناهارِباخته و تیغی زنی حرفی نمی زند...

(#نیم_دانگ_پیونگ_یانگ / نویسنده : #رضا_امیر_خانی / انتشارات : نشر افق /چاپ پنجم ۱۳۹۹ / صفحه : ۲۸۶-۲۸۲)
@haftbaldt