2022-09-01 15:05:22
۱۰
(خاطره سُعدا همسر امیر سعید زاده -راوی کتاب- از ملاقات شوهرش در زندان حزب ضد انقلاب دموکرات ؛منطقه کریسکان عراق،۱۳۷۱-۱۳۷۰)
((قسمت اول))
با خاله غنچه(مادر شوهرم) و دایی عزیز خواستیم به ملاقات سعید برویم. زمستان سختی بود. لندروری دربستی گرفتیم تا ما را به عراق برساند. وسط راه به علت برف زیاد جاده بسته شد و ماشین نتوانست حرکت کند. جاده ها نابود شده و منطقه ناامن بود. برف و بارندگی و جریان آبراهه ها جاده ها را تخریب و از بین برده بود. انگار این مملکت صاحب نداشت و سالها بود جاده ها تعمیر نشده بودند. مجبور شدیم بقیه راه را تا شهر قلعه دیزه با الاغ طی کنیم. از قلعه دیزه تا شهر رانیه با ماشین رفتیم و شب را در منزل عمه پدر شوهرم سر کردیم. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب به کریسكان رسیدیم...
رفتیم داخل مقر و گوشه ای نشستیم. یک پیشمرگ سوسول چشم آبی که صورتی زنانه و موهای روشنی داشت، روبه رویم نشست و هی نگاه کرد و چشمک زد. عرق شرم در صورتم نشست و خودم را پشت خاله غنچه قایم کردم ولی دست بردار نبود و با شکلک و ایما و اشاره آزارم می داد. غصه دار شدم و ترسیدم به دایی عزیز چیزی بگویم. ترسیدم اقدامی بکند و گرفتار شود. دایی عزیز شجاع و نترس و تندزبان بود. گفتم اگر گیر بدهم ممکن است مانع ملاقاتمان شوند و زحمت مان هدر برود. هی خودم را قایم کردم و او هم شکلک و ادا و اطوار در می آورد. با لب و لوچه اش اشاره های ناشایستی می کرد. آن قدر خم شدم تا نگاه هیز آن نامرد به صورتم نیفتد، نوک دماغم به زمین چسبید. تحمل از کف دادم و با دایی عزیر رفتیم بیرون چادر و منتظر ماندیم... تا غروب ماندیم ولی ملاقات ندادند. شب به دایی عزیز گفتند: «ما توی مقرمان برای زنهای جوان جا داریم ولی برای مردها و پیرزنها جا نداریم. می تونی با خواهرت بری و فردا برگردی و با سعید ملاقات کنی! ولی باید بذاری سُعدا اینجا بمونه!»
دایی عزیز عصبانی شد و با حاضر جوابی گفت: «اگه تو خواهر و مادر و زنت رو هم بیاری پیش من بخوابانی یه لحظه هم اجازه نمیدم سُعدا پیش شما بمونه.»
دست و پایم لرزید و از شدت شرم قبض روح شدم. دایی عزیز گفت: « اگر امشب توی برف و سرما، پیش حيوانا و گرگ های درنده بخوابیم و تلف شیم بهتر از اینه که پیش شما نامردا بخوابیم.»
با فحش و بد و بیراه دایی عزیز از مقرشان خارج شدیم و دو ساعتی توی برف و سرما و یخبندان در تاریکی شب پیاده رفتیم تا به جاده رسیدیم. می خواستیم به منزل قاضی از اهالی عراق که مرد شریف و باخدایی بود برویم. تراکتوری از راه رسید و سوار شدیم. ساعتی داخل تریلی تراکتور توی هوای سرد و تاریک راه رفتیم و یکباره چشمم به همان پیشمرگ سوسول و حرامزاده افتاد که گوشه تریلی نشسته و به من زل زده بود. تنم لرزید و خواستم فریاد بزنم که دیدم مسلح است و دایی عزیز نمی تواند با دست خالی از عهده اش بربیاید. فقط تحمل کردم تا کار دستمان ندهم. خودم را مچاله کردم و سرم را پایین انداختم تا شاهد حرکات زشت و ناپسند مرتیکه زن صفت نباشم ولی دست بردار نبود و متلک می انداخت. آخر سر خاله غنچه متوجه رفتار زشت آن نامرد شد و با تعجب به صورتم زُل زد. آهسته گفتم: «این همون نامرد توی مقره.» وحشت زده گفت: « دایی نفهمه تا زود پیاده شیم.»
داد زد و تراکتور نگه داشت و به دایی گفت: «پیاده شو»
دایی با تعجب پیاده شد و همین که تراکتور راه افتاد، خاله غنچه ماجرا را برایش تعریف کرد.دایی عزیز می خواست خودش را بکشد، سرم داد می زد و می گفت: « چرا زودتر نگفتی؟!» برف تا بالای زانوهایمان می رسید و هوا سرد بود. دل به خدا سپردیم و در تاریکی شب پیاده راه افتادیم. همش فکر می کردم اگر آن سوسول نامرد با اسلحه برگردد و سراغمان بیاید چگونه می توانیم در این تاریکی و یخ زدگی از خودمان دفاع کنیم...
این ماجرا ادامه دارد...
#عصرهای_کریسکان ، خاطرات امیر سعید زاده / نویسنده #کیانوش_گلزارراغب / انتشارات سوره مهر / چاپ نهم ،صص۲۱۱-۲۰۷
@haftbaldt
747 views12:05