Get Mystery Box with random crypto!

هفت بال

لوگوی کانال تلگرام haftbaldt — هفت بال ه
لوگوی کانال تلگرام haftbaldt — هفت بال
آدرس کانال: @haftbaldt
دسته بندی ها: دین
زبان: فارسی
مشترکین: 9.54K
توضیحات از کانال

👥گروه فرهنگی شهدای اهل قلم( شهرستان طبس گلشن):
📚هدف حقیقی کتاب‌ها آن است که ذهن را به دام فکر
کردن بیندازند.( جیمز راسل)
انتقادو پیشنهاد :
https://t.me/Omid3349
اینستاگرام:
http://instagram.com/haftbaldt

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 13

2022-09-01 17:49:05 #کلید

ما را دو روزه، دوریِ دیدار می‌کُشد
زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش می‌برد به زاری و خوش، زار می‌کشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقتِ یار می‌کشد


آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشانِ وفادار می‌کشد

وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار، نه، یک بار می‌کشد

#وحشی_بافقی

@haftbaldt
632 views14:49
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 15:05:22 ۱۰
(خاطره سُعدا همسر امیر سعید زاده -راوی کتاب- از ملاقات شوهرش در زندان حزب ضد انقلاب دموکرات ؛منطقه کریسکان عراق،۱۳۷۱-۱۳۷۰)

((قسمت اول))

با خاله غنچه(مادر شوهرم) و دایی عزیز خواستیم به ملاقات سعید برویم. زمستان سختی بود. لندروری دربستی گرفتیم تا ما را به عراق برساند. وسط راه به علت برف زیاد جاده بسته شد و ماشین نتوانست حرکت کند. جاده ها نابود شده و منطقه ناامن بود. برف و بارندگی و جریان آبراهه ها جاده ها را تخریب و از بین برده بود. انگار این مملکت صاحب نداشت و سالها بود جاده ها تعمیر نشده بودند. مجبور شدیم بقیه راه را تا شهر قلعه دیزه با الاغ طی کنیم. از قلعه دیزه تا شهر رانیه با ماشین رفتیم و شب را در منزل عمه پدر شوهرم سر کردیم. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب به کریسكان رسیدیم...
رفتیم داخل مقر و گوشه ای نشستیم. یک پیشمرگ سوسول چشم آبی که صورتی زنانه و موهای روشنی داشت، روبه رویم نشست و هی نگاه کرد و چشمک زد. عرق شرم در صورتم نشست و خودم را پشت خاله غنچه قایم کردم ولی دست بردار نبود و با شکلک و ایما و اشاره آزارم می داد. غصه دار شدم و ترسیدم به دایی عزیز چیزی بگویم. ترسیدم اقدامی بکند و گرفتار شود. دایی عزیز شجاع و نترس و تندزبان بود. گفتم اگر گیر بدهم ممکن است مانع ملاقاتمان شوند و زحمت مان هدر برود. هی خودم را قایم کردم و او هم شکلک و ادا و اطوار در می آورد. با لب و لوچه اش اشاره های ناشایستی می کرد. آن قدر خم شدم تا نگاه هیز آن نامرد به صورتم نیفتد، نوک دماغم به زمین چسبید. تحمل از کف دادم و با دایی عزیر رفتیم بیرون چادر و منتظر ماندیم... تا غروب ماندیم ولی ملاقات ندادند. شب به دایی عزیز گفتند: «ما توی مقرمان برای زنهای جوان جا داریم ولی برای مردها و پیرزنها جا نداریم. می تونی با خواهرت بری و فردا برگردی و با سعید ملاقات کنی! ولی باید بذاری سُعدا اینجا بمونه!»
دایی عزیز عصبانی شد و با حاضر جوابی گفت: «اگه تو خواهر و مادر و زنت رو هم بیاری پیش من بخوابانی یه لحظه هم اجازه نمیدم سُعدا پیش شما بمونه.»
دست و پایم لرزید و از شدت شرم قبض روح شدم. دایی عزیز گفت: « اگر امشب توی برف و سرما، پیش حيوانا و گرگ های درنده بخوابیم و تلف شیم بهتر از اینه که پیش شما نامردا بخوابیم.»
با فحش و بد و بیراه دایی عزیز از مقرشان خارج شدیم و دو ساعتی توی برف و سرما و یخبندان در تاریکی شب پیاده رفتیم تا به جاده رسیدیم. می خواستیم به منزل قاضی از اهالی عراق که مرد شریف و باخدایی بود برویم. تراکتوری از راه رسید و سوار شدیم. ساعتی داخل تریلی تراکتور توی هوای سرد و تاریک راه رفتیم و یکباره چشمم به همان پیشمرگ سوسول و حرامزاده افتاد که گوشه تریلی نشسته و به من زل زده بود. تنم لرزید و خواستم فریاد بزنم که دیدم مسلح است و دایی عزیز نمی تواند با دست خالی از عهده اش بربیاید. فقط تحمل کردم تا کار دستمان ندهم. خودم را مچاله کردم و سرم را پایین انداختم تا شاهد حرکات زشت و ناپسند مرتیکه زن صفت نباشم ولی دست بردار نبود و متلک می انداخت. آخر سر خاله غنچه متوجه رفتار زشت آن نامرد شد و با تعجب به صورتم زُل زد. آهسته گفتم: «این همون نامرد توی مقره.» وحشت زده گفت: « دایی نفهمه تا زود پیاده شیم.»
داد زد و تراکتور نگه داشت و به دایی گفت: «پیاده شو»
دایی با تعجب پیاده شد و همین که تراکتور راه افتاد، خاله غنچه ماجرا را برایش تعریف کرد.دایی عزیز می خواست خودش را بکشد، سرم داد می زد و می گفت: « چرا زودتر نگفتی؟!» برف تا بالای زانوهایمان می رسید و هوا سرد بود. دل به خدا سپردیم و در تاریکی شب پیاده راه افتادیم. همش فکر می کردم اگر آن سوسول نامرد با اسلحه برگردد و سراغمان بیاید چگونه می توانیم در این تاریکی و یخ زدگی از خودمان دفاع کنیم.‌..

این ماجرا ادامه دارد...

#عصرهای_کریسکان ، خاطرات امیر سعید زاده / نویسنده #کیانوش_گلزارراغب / انتشارات سوره مهر / چاپ نهم ،صص۲۱۱-۲۰۷
@haftbaldt
747 views12:05
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 15:05:10
607 views12:05
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 13:07:35
#دیالوگ

امید اصلی ترین توهم انسانهاست که سرچشمه ی بهترین نقطه قوت و در عین حال بزرگترین نقطه ضعف شماست.

The Matrix Reloaded (2003)

@haftbaldt
246 views10:07
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 11:33:20
#پروفایل

در نگنجد عشق در گفت و شنید

عشق دریاییست قعرش ناپدید…

#مولانا

@haftbaldt
377 views08:33
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 09:44:32 #داستانک

عنوان داستان : جدال بیهوده

ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد.

پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت... دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می رویم...

@haftbaldt
466 views06:44
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 07:49:02 #لحظه_هایت_بی_غم_روزگارت_آرام
#علیرضا_قربانی

@haftbaldt
483 views04:49
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 07:48:21 باور نمی‌كنم خدا به كسی بگويد :
نه ...

خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم
٢- یه کم صبر کن
٣- پيشنهاد بهتری برايت دارم

همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو.

برای تمام رنجهایی که می‌بری صبر کن!

صبر، اوج احترام به حکمت خداست.

#گابریل_گارسیا_مارکز

@haftbaldt
481 views04:48
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 07:47:19
هر روز با #قرآن

سوره مبارکه ی نحل آیه ی ۷۸

وَ اللّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لاتَعْلَمُونَ شَیْئاً وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الأَبْصارَ وَ الأَفْئِدَةَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ

و خداوند شما را از شکم مادرانتان خارج نمود در حالى که هیچ چیز نمى دانستید; و براى شما، گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شکر نعمت او را به جا آورید.

@haftbaldt
500 views04:47
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 21:05:46
#شبانه

از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟

خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست

نویسنده : #نلسون_ماندلا
دکلمه : #رضا_سلطانی
تهیه و تدوین : #سیما

@haftbaldt
800 views18:05
باز کردن / نظر دهید