شبی پیرمردی از راهی می گذشت که در یک دستش سطلی آب و در دست دیگرش مشعلی از آتش بود...! مردی او را دید و گفت: آیا میخواهی با آن آب، آتش کینه توزی ها را خاموش سازی و با آن مشعل، جهل و نادانی را بسوزانی؟! پیرمرد گفت: چرا زر میگی؛ هوا تاریکه دارم میرم برینم! @Hajiland88 6.4K viewsCooL streak, 18:15