2023-03-28 17:59:10
مسافردم غروب ، میان حضور خسته ی اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز ، هیاهوی چند میوه ی نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه ی صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.
مسافر از اتوبوس پیاده شد:
چه آسمان تمیزی !
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن نشسته بود:
دلم گرفتهدلم عجیب گرفته است
سهراب سپهری
@hajme_sabzzz
9.4K viewsسید مهدی طباطبایی, 14:59