2021-06-23 08:39:25
غوریان
گرچه غوریان ز خط و خال زمان افتاده
گرچه این مادر هستی ز بیان افتاده
ذکر وصفش همه از ورد زبان افتاده
همچو برگیست که دوش خزان افتاده
ولی این خاک کهنبوم، اثرِ دارا هست
نقش پایش به در و دشت کنون پیدا هست
تا جهان است ز تو نام و نشانی پیداست
پرچمات سبز، برافراشته و پا برجاست
چونکه این مُلک خرد خانه مردان خداست
در پی ظلم به تو دشمن دیرینه چراست؟
بایدت جان به فدای تو کنیم ای غوریان
تا که از شرّ همه دغدغه باشی به امان
بر حریم تو زند بوسه هزاران خورشید
شد فروزان شب تارِ تو ز اندیشه سپید
جز گلستان تو کس سوسن و داوودی نچید
اینچنین مسکین دیرینه به تاریخ که دید؟
زُهد و تقوا و خرد نشآت ازینجا دارد
ز هری نام و نشان اوست که بر پا دارد
در خط و مرز تو من باز بها میبینم
در بر و دوش تو احکام خدا میبینم
اندرین ملک بسی صلح و صفا میبینم
اینچنین خانه دگر بار کجا میبینم؟
تو مرا لعبت جان و برِ شیرین دادی
دل پر درد مرا باز تو تسکین دادی
آستان تو بُود سلسلهی عهد و یقین
افتخاریست تو را منصب و فتوا در دین
بر تو پاینده بُود زیب و فر و هر تمکین
گشتهای شهره به اوصاف تو در روی زمین
شیخ داراست تو را همره به هر ایامی
نکنم جز به بقای تو من هیچ اقدامی
کاش عزّ تو هنوز حاکم و پا برجا بود
زنده در بزم تو فرهیخته چون شیدا بود
زاهد محترمی عهد به جا دارا بود
عشق میهن ز سر و صورت او پیدا بود
طرح حکم و ادب و فلسفه را زاد تویی
هفت اقلیم خرد ریشه و بنیاد تویی
روزی این خاک کهن مسکن شیرانی بود
افضلیوار درین مهد دلیرانی بود
در صف معرکهها پخته نریمانی بود
در حریمات چه بسا پاک شهیرانی بود
عندلیبی ز سر شاخهی این باغ پرید
که جز از خدعه ازین گلشن ویرانه ندید
روزی بهر تو ز دل، ابر سخاوت میکرد
آیینه وصف تو را نیک قضاوت میکرد
کام بر کام تو تمجید حلاوت میکرد
کهکشان نام تو بر عرش تلاوت میکرد
آه! سر میدهم ای کاش چنین روزی بود
آخر فصل خزان موسم نوروزی بود
شرح دیباچهی تو سیر نهانی دارد
هر وجب خاک تو اوصاف جهانی دارد
به یقین خانهی تو دُرّ یمانی دارد
درِ هر بوم و برش حافظ ثانی دارد
ای خدا فضل کن و خاک مرا زنده بدار
پیش تو سهل بُود حاجت ما را تو برار
منظر نام تو بر اوج فلک فرهنگ است
مردم شیر دلات شهره کنون در ننگ است
نغمهی حقطلبی بر دل ما آهنگ است
همگی یکدله چون آب روان یکرنگ است
داد این مردم پر قوت و پر کار بده
یارب از بند خلاصم کن و بگشای گره
در دلم جز غم و اندوه وطن نیست که نیست
حسرت و واهمه در دوش سخن نیست که نیست
سبزه و لاله در این باغ و چمن نیست که نیست
مرگ ما بسته به تدبیر کفن نیست که نیست
جان دهم در ره تو، نام تو را زنده کنم
تا که خورشید تو را باز فروزنده کنم
خامه در صفحهی سیر ستایش دارد
عارفی در دل شب سوز و نیایش دارد
ای خدا خانه ما راه گشایش دارد
خون به رگهای سخن عزم همایش دارد
از طلوع تو جهان رنگ دگر میگیرد
گریه از چشم ترم راه سفر میگیرد
شهر من زنده کنم بار دگر نام تو را
سبز و گلگون کنمات لحظه و ایام تو را
خالی از درد کنم نیز کنون جام تو را
سیر از امید کنم از دل و جان کام تو را
باغ در غصه فرو رفت سپند دود کنید
خار و خس را ز دل باغچه نابود کنید
حیف در دامن تو شیوهی ناهنجار است
زخم در سینهی تو مستمر و تکرار است
گرچه عنوان همین مسئله هم دشوار است
لیک نام تو مرا رونق هر بازار است
به خدا مظهر هر عزّ و وقاری غوریان
به یقین طلعتی از باد بهاری غوریان
طفل این خاک ضمیرش به خدا پیوند است
برگ و بارش همه از علم و خرد آوند است
نکتهدان، نیکسیر باور او لبخند است
روی این اصل تو را پهنهی بیمانند است
نام بوبکر چو خورشید جهانآرا شد
از همین خاک درت دُرّ سخن پیدا شد
شیرمردان تو آوازهی والا دارند
همتی ارج مقام و دل دریا دارند
حرفهای ز تو پیوسته به لبها دارند
چونکه توصیف تو را نیک تمنا دارند
میهنم، مادرِ من بوسه دهم خاک تو را
کی شود شاد کنم دیدهی غمناک تو را
بهر وصفت نه فراز و نه نشیبی دیدم
از دل خویش به تو مهرِ عجیبی دیدم
لب گشودم به سخن حس عجیبی دیدم
از خودم با تو چه پیوند نجیبی دیدم
تو بهاری و خزان را به تو مانندی نیست
به جز از عشق تو بر گوش دلم پندی نیست
سبزهزاران تو با باد صبا میرقصد
گل جدا، شاخه جدا، باغ جدا میرقصد
تن و تنپوش تو با نی نوا میرقصد
قلم و صفحه و شاعر چه به جا میرقصد
منبع شور و نشاط است هوای سحرت
آرزویم شده ای کاش نشینم به برت
طارق جلالیپور
منبع: کامگار، حمیدالله، آثار غوریان، هرات: قدس، ۱۳۹۳ خورشیدی، صص۱۷۲ - ۱۷۶.
.t.me/hamidkamgar
70 views05:39