Get Mystery Box with random crypto!

داستان خانه مریم و سعید قسمت ١ اولین روز اسفندماه است؛ مریم | 🌸 همسران خوب 🌸

داستان خانه مریم و سعید
قسمت ١

اولین روز اسفندماه است؛ مریم خیلی آروم و بی صدا لای در اتاقو باز کرد. نگاهی جستجوگرانه انداخت. سعید هنوز خواب بود. تازه ده دقیقه از شش صبح گذشته بود. اما اگه بیدارش نمی کرد، کم کم نمازش قضا می شد. مریم به عادت هر روزه ش از حدودای پنج و نیم صبح بیدار بود. ساعتی به نماز و خلوت با معبود، روانشو طراوتی میده. این براش به منزله ی گرفتن جان تازه است. باعث میشه برای انجام امورات روزانه سرحال و سرشار از شادابی باشه. بعد هم صبحانه آماده میکنه. بعد از اونم نوبت بیدار کردن سعید و بچه هاست.
در رو با دستش هل داد و کامل باز کرد. رفت سمت پنجره و پرده ها رو کنار زد. شاید اندک روشنایی قبل از سپیده سرک بشه توی اتاق و کمک کنه سعید زودتر بیدار بشه. رفت سمت تخت. نشست کنار سعید. انگشتاش رو برد لای موهای سعید و نوازشش کرد. با صدایی نجواگونه و لبریز از محبت همراه با همون لبخند همیشگی، سعید رو صدا کرد:
_ آقا سعید کم کمک هوا داره روشن میشه. سعید جان نمازت قضا نشه. بعد هم با انگشت سبابه ش گونه های او رو نوازش کرد و با محبت گونه سعید رو بوسید.
سعید به سختی چشماشو باز کرد. هنوز منگ خواب بود. هیچ چیز غیر از وقت نماز نمی تونست باعث بیدار شدنش بشه. دیروز تا دیر وقت سر کار بوده و حسابی خسته شده بود. بالاخره چشماشو کامل باز کرد. با انگشتاش کمی چشماشو مالید. لبش به خنده ای کم جان ولی دلبرانه باز شد. این قسم خنده ش مخصوص مریم بود ولاغیر.
_ سلام. صبح بخیر. مریم گوشتو بیار جلو.
مریم سرشو آورد نزدیک دهن سعید ببینه چی میخواد بگه.
سعید جستی زد و فرصت رو قاپید و گونه ی چپ مریم رو یه بوس جانانه کرد.
_ دیشب اینقدر خسته بودم اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
بعدم آروم گونه ی راست مریم رو بوسید و گفت:
_ یکیش برای صبح و یکیشم قضای دیشب.
مریم خنده ش گرفت. پیشونی سعید رو بوسید. بلند شد بره آشپزخونه. از اتاق که می رفت بیرون گفت:
_ حالا پاشو نمازتو بخون که مجبور نشی قضای اونم به جا بیاری. بعد هم ریز خندید.
رفت از روی کابینت سفره رو برداشت. آورد وسط اتاق پهن کرد. مربای هویج خونگی که خودش درست می کنه غذای مورد علاقه ی خاص بچه هاست.
مریم رفت تا بچه ها رو بیدار کنه. علی و فاطمه رو. چون میرن مدرسه. اما محمد و میثم رو میذاره تا کمی بیشتر بخوابن. علی و فاطمه هم حدودای شش و بیست دقیقه دیگه بیدار میشن. مریم خیلی آروم دستشو به نوازش بر سر اون ها میکشه و با چند بوسه آروم و پر لطافت نجواکنان صداشون میزنه.
_ اول کی میره دست شویی و دست و روشو میشوره؟
خب یه کم هم شیطنت میکنه و از حس رقابت بین علی و فاطمه بهره می بره. هر چند علی و فاطمه پنج سال فاصله سنی دارند اما چون پشت سر هم هستن یه حس رقابت دارن. مامان و بابا هم اینو خوب میدونن.
علی دفعه قبل دیر جنبیده و فاطمه زودتر از او رفته بود. برای اینکه این بارم کلاه سرش نره از جا پرید و دوید سمت دستشویی.
نماز بابا تموم شد. سجاده رو تا زد گذاشت روی کمد. اومد پیش بچه ها. هر بار که بچه ها رو می بینه انگار بار اولشه. فقط قربون صدقه ست که از دهنش میریزه. کار هر روز و هر لحظه شه.
علی تازه دست و روش رو شسته و برگشته بود.
_سلام پسرِ بابا. خوب خوابیدی بابایی؟ صبح قشنگت بخیر.
_ سلام بابا. صبح بخیر.
علی تازه دوازده سالش شده. مدتیه نمازشو میخونه. البته کمی دست و پا شکسته. مامان و بابا حساسیت نشون نمیدن. سعی می کنند از راه تشویق و تحسین بچه ها رو برای یادگرفتن هر کار خوبی ترغیب کنند.
فاطمه هم اومد. بابا رو کرد بهش و گفت:
_ به به خوشگل ترین دختر دنیا هم که بیدار شده. چقدر دخترم خوشگل تر شده حالا که دست و روش رو شسته.
مامان سفره رو چید. سعید رو صدازد. با آوایی که بیشتر یک تمنا باشه تا امر یا سفارش.
_ آقا سعید بیزحمت نون رو بیار بذار تو سفره و بیا صبحانه. علی! فاطمه! شمام بیایید صبحانه.
تا علی و فاطمه نمازشون رو بخونن دیگه هوا کاملاً روشن شده بود. اما سعید و مریم هیچ واکنشی نشون ندادند. هنوز بچه ها به سن تکلیف نرسیدن. کم کم و به مرور باید قضیه براشون جا بیفته.

ادامه‌ دارد...

نویسنده: محسن پوراحمد خمینی

کانال تربیتی همسران خوب
@hamsaranekhoob