Get Mystery Box with random crypto!

❖ ماجراى پدرى كه از پسرش نااميد ميشود و پسر پس از سالها حاكم | حریم یار


ماجراى پدرى كه از پسرش
نااميد ميشود و پسر پس از سالها
حاكم شده و پدر را فرا ميخواند:

پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»

عبدالرحمن جامی

@Haremyarr