Get Mystery Box with random crypto!

• با سیاست حرف بزن •

لوگوی کانال تلگرام harf_siya — • با سیاست حرف بزن •
لوگوی کانال تلگرام harf_siya — • با سیاست حرف بزن •
آدرس کانال: @harf_siya
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 30.22K
توضیحات از کانال

..

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 3

2022-02-26 09:29:46
وقتی یکی در بانک سپرده میذاره یعنی توانمنده و کسی که از بانک وام میگیره محتاجه ....
در سوئیس، بانك ها ماهيانه یک درصد جهت حق نگهدارى پول از مشتری می گیرد، ولی سود بانکی از وام گیرنده ها نمی گیرد.
در بانکهای ايران ،ماهيانه سودى حدود ٢٠درصد به سپرده ثروتمندان اضافه ميكند،در عوض ٢٨ درصد بهره از وام گیرندگان (افراد محتاج)ميگيرد.
یعنی:در ايران اسلامی، از محتاج ميگيرند و به غنى ميدهند،ولى در سوئیس ، از غنى میگیرند و به محتاج میدهند.
بهشت مکان نیست، زمان است،زمانی که اندیشه های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است.
و جهنم مکان نیست، زمان است،زمانی که اندیشه های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
"خودمان خالق بهشت باشیم"




.
77.6K views06:29
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 09:29:39
جهان_سوم

 جهان سوم  جاييه که نصف مردمش زير خط فقرن اما سريال هاي تلويزيوني رو توي کاخ ها مي سازن. 

 جهان سوم جايي است كه مردمش پولشان را توی چاه می ریزن و دعا می کنند که خدا آنها را از فقر نجات بده...

جهان سوم جایی است که در آن دلال و دزد به مهندس و دکتر فخر می فروشند. 
جهان سوم جايي است که رنگ هاي رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب.

جهان سوم جايي است که اول ازدواج مي کنند بعد همديگر رو مي شناسند.

جهان سوم جايي است که بهشتش زير پاي مادراني است که حقي از زندگي و فرزند و همسر ندارند..

جهان سوم جایی است که کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.

جهان سوم جايي است که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله 5دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند.

جهان سوم جايي است که خنده نشان از جلف بودن را دارد.

جهان سوم جايي است که مردم سوار تاکسي مي شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسي شونو در بيارن. 

جهان سوم جايي است که گريه محترم و خنده محکومه.

جهان سوم جايي است که هرگز آنچه را بلدي نبايد به ديگري بياموزي.

جهان سوم چه جایی عجیبیه ...

69.4K views06:29
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 09:29:28 ..

بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی می‎کردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار می‎کرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.

برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که می‎توانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر می‎زدم و جویای احوال او می‎شدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام می‎ورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.

دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار می‎ورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.

دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره‎ی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من می‎گفت: «چطور می‎خوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را می‎پذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم می‎نگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:

«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بنده‎ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده‎ایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایه‎ی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کوره‎ی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشته‎اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»

قبل از اینکه سپیده‎ی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا می‎زد و می‎گفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‎کنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.

او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمی‎دانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفت‎زده شدند و همه می‎گفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده می‎گرداند.

پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در باره‎ی آن رویداد تنها این را به یاد می‎آورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمی‎دانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانواده‎ی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.

پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است...



..
56.5K views06:29
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 09:29:15
..

مردم همیشه به نوعی منتظر چیزی‌اند.
توی صف ،منتظر اتوبوس‌اند
یا منتظر نان لواش‌اند
یا منتظر پاسپورت‌اند، یا منتظر برگشتن بچه‌هایشان از جبهه‌ها
یا منتظر اعلان کوپن مرغ‌اند
یا منتظر اعلان کوپن نفت‌اند، یا منتظر خرداد سال آینده‌اند… و خدا را شکر می‌کنند.

مردم برای همه چیز میگویند حالا خوبه...
اگر برق دو ساعت برود می‌گویند بابا حالا خوبه دو ساعت میره. اگر چهار ساعت برود می‌گویند بابا حالا خوبه چهار ساعت میره.

اگر اصلا برود می‌گویند بابا حالا خوبه که نفت هست.
اگر نفت نباشد می‌گویند بابا حالا خوبه که زغال هست.

اگر توی ستون فقراتشان لگد بزنند می‌گویند بابا حالا خوبه که توی مخ‌مون نزدند.
اگر توی مخشان لگد بزنند می‌گویند بابا حالا خوبه توی شکممان نزدند و همینطور روزگار میگذرانند

اسماعیل_فصیح
48.0K views06:29
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 09:28:52 ‍ فرهاد، شیرین را تلخ می‌خواست!

یک هم شاگردی داشتم به نام فرهاد. اهل کابل بود و زنی داشت بزرگ شده هلند، هر چند که کودکی زن در افغانستان گذشته بود.
فرهاد به واسطه ازدواج با این زن توانسته بود به هلند بیاید.
هر وقت می‌پرسیدیم، فرهاد چه خبر؟
می گفت: زنم حامله‌ام است، فردا پس فردا می‌زاید!
خلاصه فرهاد خانِ عمل گرا و جهادی در عرض چند سال یک عالمه پسربچه قد و نیم قد به صف کرده بود.
یک بار به او گفتم: فرهاد! آخر این انصاف نیست. این زن گناه دارد، بچه‌های قبلی خیلی کوچکند، یک صلح موقت بین دو جهاد برای این زن اعلام کن.
خندید و گفت: خواهرجان! زن باید مصروف باشد. زن اگر آزاد باشد، وقت پیدا می‌کند و فکر می‌کند و می‌بیند در زندگی‌اش چه کسری‌ها دارد. دنبال هوای دلش می‌رود. دردسر می‌شود.
بگذار متواتر، مشوش و مصروف بماند!
*
چند روز پیش عبدالقادر را دیدم، او استاد ادبیات عرب است، اهل ادلب است و سه تا فرزند نوجوان دارد.
عبدالقادر لابه لای حرف‌هایش گفت: از طریق سایت فرزند خواندگی تقاضای دو فرزند موقت کرده‌ام.
گفتم: چه جالب، شما که خودتان سه تا بچه دارید!
گفت: به تازگی زنم پایش را کرده در یک کفش که می‌خواهم بروم سر کار. این فکر به ذهنم رسید تا از سر کار رفتن منصرفش کنم. تازه دولت یک کمک هزینه‌ای هم خواهد داد. با پنج تا بچه، دیگر وقت ندارد به پر و پای من بپیچد، او در گیر می‌شود و من آسوده!

خلاصه فرهادها و‌ عبدالقادرها دستشان که به قدرت برسد و پایشان که به سیاست باز شود، برای مصروف کردن ما چه نقشه‌ها که نمی‌کشند.
چنانچه سال‌ها کشیده اند و‌ همچنان دارند می‌کشند…

عرفان_نظر_آهاری
53.7K views06:28
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 09:28:35 با کلاس حرف بزن تا عاشقت بشن
تیکه بنداز ولی با ادب

@a_kelas @a_kelas
@a_kelas @a_kelas


@ketab_zndegi @ketab_zndegi @ketab_zndegi @ketab_zndegi
44.3K views06:28
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 09:28:34 | با کلاس حرف بزن |

Instagram.com/Interesting_twang
43.1K views06:28
باز کردن / نظر دهید
2022-01-25 09:28:47
تا زمانی‌که "خودمان" را
دوست نداشته باشیم
و برای خود ارزشی قائل نباشیم
دیگران نمیتوانند فراتر از خودمان با ما رفتار کنند رفتار آنها آینه رفتار ما با "خودمان" است پس به خودت احترام بگذار وقتی برای دیگران
لقمه بزرگتر از دهانشان باشی...
آنها چاره ای ندارند
جز آنکه" خردت " کنند ؛
تا برایشان اندازه شوی ...
پس مراقب معاشرت هایت باش....!

مراقب حرفایی که میزنید و مینویسید
باشید، کلمه‌ها گلوله‌های ناپیدایی هستند
که از جسم آدم رد می‌شوند و
در روح و فکر مخاطب نفوذ میکند.!

الهی_قمشه _ایی
71.9K views06:28
باز کردن / نظر دهید
2022-01-25 09:28:37
خدا خر را افرید و گفت: تو بار خواهی برد از زمانی که افتاب بدمد تا شب و 50 سال عمر خواهی کرد
خر گفت:میخواهم خر باشم اما فقط بیست سال عمرکنم. خدا پذیرفت.

خدا سگ را افرید و گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی شد و هرچه دادند خواهی خورد و سی سال عمر میکنی.
سگ گفت:میخواهم سگ باشم اما 15سال برایم کافیست. خدا پذیرفت.

خدا میمون را افرید و گفت: تو مدام از شاخه ای به شاخه ای میپری و 20 سال عمر میکنی. میمون گفت میخواهم میمون باشم اما 10سال عمر کافیست.

وخدا انسان رو افرید و گفت: تو اشرف مخلوقاتی سرور تمام زمین و 20 سال عمر میکنی
انسان گفت: می خواهم انسان باشم اما ان سی سالی که خر نخواست.
پانزده سالی که سگ نخواست و ده سالی که میمون نخواست به من بده.

واینچنین شد که ما فقط بیست سال مثل ادم زندگی میکنیم. بعد ازدواج میکنیم و سی سال مثل خر کار میکنیم و پانزده سال مثل سگ نگهبان خونه و بچه هامون میشیم و اخرش هم مثل میمون از خونه دختر به خونه پسر و از خونه پسر به خونه دختر میدویم و واسه نوه هامون شکلک در میاریم!

دکتر_محمود_انوشه

60.1K views06:28
باز کردن / نظر دهید
2022-01-25 09:28:30 .
.

یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل می کرد:

قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یک کشور غربی برن

وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست. به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنن.

رفتم پیشش نشستم بهش گفتم: حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره
گفت: میدانم
گفتم: حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین
گفت: میدانم
دیدم کم نمیاره.

جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید ، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.

از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه مینویسه.

گفتم: حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.

دوباره خوابیدم.
بیدار که شدم دیگه نمی نوشت، گفتم چی شد؟

برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.

شوکه شده بودم
ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن_زاده_آملی هستم از قم

بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را دادند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.

تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدند
.
.
49.9K views06:28
باز کردن / نظر دهید