Get Mystery Box with random crypto!

یک. کلاس دوم که بودم یک عصر پاییزی مثل هر روز دیگر با فاطی دخت | حرف اضافه

یک.
کلاس دوم که بودم یک عصر پاییزی مثل هر روز دیگر با فاطی دختر عمویم می‌خواستیم برویم توی کوچه. خواهرم هی نه می‌آورد ما هم اصرار پشت اصرار که باید برویم. نمی‌رفتیم، حاضری آن روز لی لی روی سیمان تازه کوچه را کی می‌زد؟ بازی‌مان که تمام شد از دکان سرکوچه تمبرهندی خریدیم و از زمین خالی کنار خانه‌مان یک تکه سنگ پیدا کردیم هسته‌هایش را شکستیم. جز یکی دو تا بقیه تلخ بودند. هوا ابری بود و باد سردی می‌آمد. ما هم با لباس خانگی زده بودیم بیرون. جرئت نمی‌کردیم برگردیم ژاکت‌هایمان را برداریم. رفتن همان و برنگشتن همان. گوهرخانم همسایه روبرویی‌مان آمد منقل کرسی‌شان را گذاشت جلوی در، روشنش کرد تا گلوله‌های زغال ریزه‌اش سرخ شوند و رفت. سردمان شده بود. رفتیم کنارش. از بالا دست‌هایمان را گرفته بودیم روی هرم آتش. هیچ‌کس توی کوچه نبود. یادم است عابری هم رد نمی‌شد. خواهرم برای همین سرد و سرما بود که می‌گفت نروید. هر چه شعله زبانه می‌کشید ما هم با ارتفاعش دست‌هایمان را بالاتر می‌بردیم. یک جاهایی باید روی نوک پا می‌ایستادیم تا قدمان بلندتر از زبانه‌ها شود. بازی باحالی بود. لذت نافرمانی نشسته بود به جان‌مان. باد شعله‌ها را می‌رقصاند و ما کولی‌وار دور آتش می‌چرخیدیم. یک دفعه بی هوا چنان رفتیم توی دل رقص‌شان که شعله به شلوار چیتم گرفت. پای چپم بود. لی لی کنان می‌دویدم و جیغ می‌زدم. هرچه تندتر می‌دویدم آتش هم بیشتر زبانه می‌کشید. از جیغ و دادم اول پسر گوهر خانم آمد بیرون و بعد مادرم و خواهر و زن عمویم که صدایمان را از پنجره شنیده بودند. آتش را خاموش کردند و بردندم بیمارستان. کنار ران پای چپم سوخته بود. ردّش مانده هنوز.
دو.
این بند اول جستاری است با نام «اگر تخلف نمی‌شد». ششم فرورین فاطمه آخر شب پیام داد. سفر بودیم. با میزبانان خونگرم ایلامی‌مان در آغوش طبیعت. گفت جستاری بنویسم درباره این‌که عاشورا ریشه در سرپیچی از غدیر دارد. تا حالا جستار دینی ننوشته بودم اما دوست داشتم برای غدیر کاری بکنم گرچه بضاعتم همین کلمات باشند.
کار آسانی نبود برایم. هم باید منطق ماجرا را در می‌آوردم هم نشانه‌ای از خودم به عنوان راوی در متن جا می‌گذاشتم. وقتی می‌گفتم سخت است مادرم لبخند می‌زد تو درباره غدیر و عاشورا بلد نیستی مگه؟ همونا رو بنویس.
نوشتم. ۲۲ام فروردین هزار و چند کلمه یادداشت را فرستادم.
سه.
فاطمه دیشب یک نسخه از ویژه‌نامه «خم خانه» را برایم فرستاد و گفت کار را خود عتبه حضرت امیر در نجف چاپ کرده و قرار است روز عید غدیر در ایوان طلا به عنوان عیدی تقدیم زائران امام علی جان‌مان شود.
چه می‌گفتم؟ چه دارم که بگویم؟ خوشحالم حالا که سعادت زیارت ندارم کلماتم به نیابت از پدر و مادر عزیزم و خودم به آستان‌بوسی رفته‌اند.