امروز برای هزارمین بار در عمرم به کلمه اسارت فکر کردم. به این | هوای حوا
امروز برای هزارمین بار در عمرم به کلمه اسارت فکر کردم. به این کلمه زیاد فکر کردهام چون به نظرِ من یک حسِ واقعی و کاملاً طبیعی ست. میگویم طبیعی چون هر کدامِ ما هزاران بار حسِ عمیقی از اسارت را تجربه کرده ایم. همه ما بارها اسیرِ کسی، چیزی، حسی، تصمیمی، تردیدی، یا اسیرِ خودِ خودمان بوده ایم. همه ما هزاران بار پشتِ میلههای زندانی ایستاده ایم که خودمان یا دیگری برایمان ساخته است. بارها هوای خفقان آورِ بن بستهای تنگ و تاریکِ زندگی را طوری تنفس کرده ایم که میلِ شدیدِ نبودن را در هر دم و بازدم آرزو کرده ایم، آنهم نه یکبار که هزار بار، که هزاران بار. همه ما به تکرار به آن لحظهای رسیده ایم که خسته از طول و عرضِ چهار دیوارِ زندانمان، چشم دوخته ایم به دریچهای که رو به تکه ی کوچکی از آسمان باز میشود و در دل رها شدن را فریاد کرده ایم ، و پرواز را و زیستن در خلأ یی بی انتها را. امروز به فصلِ بهار بیشتر از هر روز فکر میکردم. به برفهایی که آنقدر تدریجی و آرام آب میشوند انگار دوست دارند خیالِ هر چه بهار و شکوفه را ذهن بخشکانند. به درختهای کاجی که از پسِ ماهها سرما، سرسختانه سبز مانده بودند نگاه میکردم و فکر میکردم گرچه اسیرِ یک زمستانِ طولانی بوده ام، اما عطری در هوا هست که به من نوید رهایی میدهد. دارم به رخ دادن یک اتفاق خوب نزدیک میشوم. میدانم تا چند هفته ی دیگر شکوفهها نوک میزنند، چمنها با همه زردی شان، نفسی تازه میکنند، پنجرههای خانه چهار طاق باز میشوند، پردهها در نسیمی که بویِ شورِ دریا میدهد بازی میکنند، دوچرخهها از انبار بیرون میآیند و زنی که هزاران بار به کلمه ی اسارت فکر کرده است، سپیدترینِ پیراهنِ خود را میپوشد، روی ماهِ زندانبانش را میبوسد و رو به آفتاب،رو به بهار، رو به آبیترین آسمان و به عشقِ زیستن در یک بی وزنی جاودانه پر میکشد ...