Get Mystery Box with random crypto!

❲ #دلنوشته‌هویجی ❳ به گمانم اسلحه ای که بر دست گرفته‌ام سنگین | 🥕هَویجیسم✤

❲ #دلنوشته‌هویجی ❳

به گمانم اسلحه ای که بر دست گرفته‌ام سنگین تر از وزنم است.
حالا این منم که دست نفرت، خشم، اندوه خود را سفت گرفته و پای محکم کوبیده‌ام به زمینی به نام وطن!
وطنی که جز آوارگی و درد برای ما هیچ نداشت.
نقل کرده بودند که جهاد بر زنان واجب نیست؛ اما حالا در این جبهه مقاومت، در برابر این نگاهای کریه این جهاد را واجب تر از هر فریضه‌ای میدانم.
لبخندی جسورانه میزنم و تنم را میسپارم به گلوله هایی که به سمتم می‌آید. که حال درد اصابت گلوله گوارا تر از هر شیرینی‌ای است.
امثال من از اول جنگجو بودند. تعجبی نیست که الان اینجا ایستاده‌ام.
ذهنم به پرواز درمیاید و مینشیند به روزی که چشم وا کردم.
اولین جنگ زمانی بود که پدر خبردار شد فرزندی که به دنیا آمده دختر است. و ای کاش هیچ دختری در این سرزمین به دنیا نمی‌آمد.
پس من جنگیدم برای جای کردن خود در دل پدر!
بعد ها جنگیدم برای مدرسه رفتنم با همان بچگی گوشه ای از تنپوش پدر را با دستان کوچکم گرفتم و به التماس نشستم‌.
همان ایام طفولیت بود که اشک ها ریختم و برای چارقدی قرمز مثل چارقد نعیمه(هم شاگردی‌ام) به مادر گفتم: قرمز که مثل آبی رنگ پسرانه‌ای نیست، چرا مخالفت میکنید؟ و او در پاسخ گفت: که قرمز رنگی زننده است و نگاه مردان را دنبال خود میکشد.
پس من جنگیدم با عقاید پوسیده و اشتباه!
از آن روز ها که بگذریم رسید زمانی که گفتند: باید شوی کنی، غم عالم بر سرم آوار شد گفتم: میخواهم درس بخوانم. گفتند: دختر را چه به درس خواندن، تا همینجا هم زیادی است. چاره‌ای نداشتم جز این که دست به دامان معلم خویش شوم.
به منزلمان آمد و گفت در من آینده‌ای درخشان میبیند بهترین شاگرد او بوده ام و حیف من است که از همین حالا شوهر کنم. پدر عصبانی شد و گفت این چیز ها به او مربوط نیست. چیز زیادی از آن روزها تاریک به خاطرم ندارم فقط میدانم ناخوش شدم و یک هو به بستر افتادم. مادر میگفت از اندوه فراوان بوده. پدر نیمه شب به بالینم آمد. پیشانی ام را بوسید و با بغض مردانه‌اش گفت: من فقط صلاحت را میخواستم جان پدر، زود سر پاشو که از کلاس درست عقب نمانی.
بعد آن ناخوشی، پدر حرفی از شوی داری، خانه داری یا نوه نزد.
فردایش به مدرسه رفتم.
ظاهرا که همه چیز آرام بود. فقط گاهی در گوشه ای جنگ میشد؛ کشورهایی که طمع کرده بودند به این خاک نفرین شده اما خبر ها زود میخوابید.
دانشگاه را زدند، هیچ نگفتیم!
خون ها ریختند، هیچ نگفتیم!
شهید ها دادیم، هیچ نگفتیم!
گاه در لابه لای این هیاهو دختری بی آبرو میشد اما باز هم، هیچ نگفتیم!
یعنی قدرتی نداشتیم که هیچ نگفتیم.
هر چه که بود آزادیِ نصفه نیمه‌‌ای هم بود. تا این که این روز ها آمد. خودمان به خودمان رحم نکردیم. جنگ شد کشتند و غارت کردند بعد خبر رساندند هر سن دختری که در خانه های این خاک هست برای ماست و ما یا باید تن به ازدواج اجباری با مردی سن پدرانمان میدادیم یا برده و قاچاق میشدیم.
گمان میکنم این اولین باری بود که من و پدر بدون جنگ به نتیجه رسیدیم که مرگ بزرگ ترین آزادیست و یک آزادی بِه از صد اسارت.
اینطور شد که به جبهه مقاومت آمدیم.
امید دارم که بار دیگر که چشمانم را میگشایم در بیمارستان نباشد و مردی سن پدرم دلش را برایم صابون نزده باشد. نزد خداوند خشنود شوم یا در زندگی بعدی ام پرنده ای باشم آزاد بر فرار آسمان این کشور!
#فاطمه‌معین
#افغانستان #ارسالیاتون
𖨥 ﻫَﻭﻳﺟﻳﺳﻣ