2022-03-24 16:01:56
هر آدمی متناسب با احوال و درگیریهای وجودیاش به جهان مینگرد و جهان را معنا میکند.
برای مولانا که همهی عمر در هوای آزادی و رهایی میتپید، تماشای برگهای نودمیده و غنچههای گلگون تداعیگر آزادی بود.
برگی که شاخه را میشکافد و بیرون میزند، به آزادی میرسد.
آنوقت مولانای ما با اشتیاقی ویژهی خودش میپرسد:
ای برگ، چگونه از زندان آزاد شدی، به ما هم بیاموز.
ای غنچه، توانستی از تنگنای خویش بیرون بیایی.
این خندهات، خندهی رهیدن از خویش است.
هنرِ «از خویش به در آمدن» را به ما بیاموز:
ای برگ قوّت یافتی تا شاخ را بشکافتی
چون رَستی از زندان؟ بگو! تا ما در این حبس آن کنیم
ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
در نگاه مولانا شادی اجزای طبیعت، به میمنت آزادی است. آزادی خود را از «حبسِ خاک» جشن گرفتهاند:
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریفِ باد شد
برگها چون شاخ را بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند
جانهای بسته اندر آب و گِل
چون رهند از آب و گِلها شاددل
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قُرص بَدر بینقصان شوند
(مثنوی، دفتر اول)
صدیق قطبی
@hazrathagh
826 views13:01