یه لحظه دیدم تو ذهنم داره رد میشه که خواهش میکنم اجازه بدید | caras azule’s
یه لحظه دیدم تو ذهنم داره رد میشه که خواهش میکنم اجازه بدید زندگی کنم. با چیزهای کوچک. اجازه بدید ساز بزنم و برم سفر. راه برم و بو کنم.
و بعد عمیقاً تاسف خوردم. همیشه در مقابل اینکه حداقلها برام خواهش شه مقاومت کردم و حالا در آستانهی ۱۸ سالگی فقط دلم میخواد بتونم با خیال راحت روی زمین بشینم و به همه چیز دست بزنم. انگار این مهمترین چیزیه که میتونم بهش برسم.