مردی نزد عارفی آمد و پرسید:
"رهایی چیست؟"
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستونهای زیبایی بود، مرد عارف بیدرنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:
"به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمیدهد."
مرد گفت:
"تو دیوانه هستی، این تویی که به ستون چسبیدهای...، ستون تو را نگرفته است."
مرد عارف گفت:
"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،
هیچکس تو را مقید و زندانی نکرده است.
قید و بند تو کاذب است.
و این ساخته خودت است."
@healer_meditation