دُوش دیدم وسط کوچه روان دخترکی دختر سیمین برکی آن طرفش مادرکی | میــخانـــه:)🥂
دُوش دیدم وسط کوچه روان دخترکی دختر سیمین برکی آن طرفش مادرکی این طرفش خواهرکی گفتمش:ای یار فریبا تو چه نظیفی تو نه چاق و نه ضعیفی به چنین حسن و چنین خلق و چنین خوی و چنین بوی دیگر مادر گیتی به جهان دختر شایسته نزاید گشت زه کلایم اعصبانی زه سر تند زبانی به همان گونه که دانی دو عدد سیلی جانانه به من زد ٫ من از روی نرفتم عقبش رفتم و رفتم مادر دخترک به من گفت: ای آدم کلاه شوق احمق و نادان تو چه بلایی تو مگر دشمن مایی که چنین یاوه سرایی چشم (احمد) نتوان بست که معوش نخواهد چشم ( سیر ) نتوان بست که به معشوق نخواند