Get Mystery Box with random crypto!

​​ نگاهی به 'دره من چه سرسبز بود'       'توشه‌ای برای آینده' | کافه هنر

​​ نگاهی به "دره من چه سرسبز بود"
      "توشه‌ای برای آینده"

هیو دارد از شال مادر بقچه‌‌ای می‌بندد از یادگاری‌هایی از گذشته/دره‌اَش (دفتر خاطرات، کفش کار در معدن و ...). دوربین از پنجره بیرون می‌رود و دره کنونی را نشانمان می‌دهد، بعد می‌بردمان به خاطرات هیو (واقعی یا خیالین؟ خودش هم نمی‌داند، مثل ما)؛ فیلم می‌خواهد نشانمان دهد که هیو از دره‌اش چه چیزهایی را به یاد می‌آورد یا دوست دارد به یاد آورد؛ توشه‌هایی برای ادامه زندگی، همان‌ها که همه‌ی سرمایه/دارایی‌اش هستند و قرار است با زبان تصویر و از گذرگاه حس، به تجربه/درک/لمس ما هم برسد و اگر شد، به دارایی/سرمایه ما هم بدل شوند. بعد از دو ساعت مرور خاطراتی می‌رسیم به نماهای آخر فیلم که محتویات حسیِ موجود در آنها و رویکردِ فراواقعی و رو به‌ پیش/حرکت فیلمساز به این تصاویر/خاطرات، حالا دیگر نه فقط برای هیو که برای ما هم، توشه راه و سرمایه زندگی‌ شده‌اند:
"جمع خانواده" دور میز شام با حضور سر/مغز خانواده و قلب آن در دو سمت میز که یکی از آن مراسمات/مناسک معمول این خانواده/دره است که به آیین‌هایی فراموش‌نشدنی برای ما بدل می‌شود مثل آیین‌های تحویل/تقسیم دستمزدها، شستشوی بعد از کار، آواز جمعی در راه برگشت و ... .
"عروس خانواده" که معشوقه‌ی عشقِ کودکانه‌ی هیو است و نمایی که محل شکل‌گیری این عشق در نگاه اول است و چقدر این رابطه در وقت بیماری هیو و در ادامه، پس از تصمیمش برای کار در معدن و نقل‌مکان به خانه برادر، خوب استمرار می‌یابد.
"آنگهاراد"، خواهری که خوشحالی‌اش در این نمای خیالین در حال تماشای هیو و کشیش، خوشحالمان می‌کند و عشقی پاک را در خاطرمان تثبیت می‌سازد. عشقی که حادث‌شدنش در حیطه دل است و پرداختِ هنرمندانه، ظریف و دقیقش، دلچسب و خواستنی‌اش می‌کند. به وصال‌نرسیدنش هم در حیطه عقل است و مصلحت‌اندیشی و کمی حسابگری. فداکاری/مصلحت‌اندیشیِ کشیش برای ایجاد فرصت/امکان یک زندگی بهتر برای آنگهاراد، ریشه در دو چیز دارد؛ اولی (از جنس فداکاری)، ریشه در علاقه پدر و مادر آنگهاراد دارد به وصلت با ایوانزها و حتی نیمچه‌تمایلِ خود آنگهاراد که در نمای پشت پنجره و نگاهش به اسب‌های دمِ در، لو می‌رود و اتفاقا کشیش هم از توی خیابان این لحظه را دارد می‌بیند. دومی که از جنس مصلحت‌اندیشی عاقلانه است، ریشه در مناسبات شغلی/اجتماعی کشیش دارد که اتفاقا در ادامه و در رفتار مردم دره (البته با کمی اغراق‌) نمایان می‌شود. چقدر خوب که این عقب‌کشیدن و زود تسلیم‌شدن دوطرفه‌، در نهایت می‌رسد به این نمای امیدوارانه/شاد پایانی در ادامه‌ی آن دست‌در‌دست دادنِ پیش از رفتن کشیش به داخل معدن که خودش تقارنی زیبا دارد با صحنه‌ای مشابه در آشپزخانه که آن یکی تثبیت عشق این دو و این آخری، تجدید میثاق عاشقانه‌شان است و فرجام این عشق، اینچنین دلخواه برایمان ثبت می‌شود.
قدم زدن هیو در کنار "کشیش" به یاد آن سکانس جادویی/رویایی و معجزه‌وار راه رفتن هیو در کنار کشیش. کشیشی که آنقدر برای هیو مهم و اساسی است که در آن قاب جادوییِ حضور جسد پدر در آغوش هیو نیز حضور دارد؛ حضوری مسیح‌وار با دستانی باز چون صلیب برای محافظت از پدر و پسر. کشیش/مسیحی که به معنی واقعی کلمه، عامل هدایت است و رشد و اصلاح و بیادماندنی.
قدم‌زدن هیو با "پدر" که اصل ماجرای فیلم و اصل خاطرات هیوست. پدری که نمی‌شود آن قاب جادوییِ حضورش در آغوش هیو با چشمان باز/خیره را در پایان فیلم دید و این جمله هیو را درباره‌اش باور نکرد: "مردهایی مثل پدرم نمی‌توانند بمیرند". خود هیو می‌گوید و ما هم می‌بينيم که چه یادگار گرانقدری‌ست این اوقات سپری‌شده با پدر، آنقدر مهم و پررنگ در ذهن هیو که ورودش به جمع‌بندیِ خاطراتش از دره و خروجش، هر دو با همین نماست.
نمایی دسته‌جمعی از "برادرها" که گویی نوع حضورشان در خاطر هیو (و طبیعتا در فیلم)، به همین شکل است؛ جمعی، کمی کمرنگ‌تر/دورتر و بیشتر با تاکید روی آثارِ بودن/نبودن‌شان بر خانواده مثل لحظات رفتن‌/هجرت‌شان از خانه و حال و هوای دیدنی/حس‌کردنی مادر/پدر در این لحظات.
و یک نمای غایب، جای خالیِ یک نمای اختصاصی از "مادر" مثلا از لحظه در آغوش گرفتن هیو بعد از بدست‌آوردن سلامتی یا آن عقب‌کشیدن و تکیه‌دادن به دیوار بخاطر مهاجرت پسرها یا آن سخنرانیِ مردانه‌اش در حمایت از شوهر و یا مهمتر از اینها، صحنه‌ای که دارد خواب/رویایش از دیدن همسر و فرزندِ مرده‌اش را برای دختر و عروسش تعریف می‌کند درست قبل از بالا آوردن جنازه پدر. البته که اینقدر مثال‌های اینچنینی در طول فیلم زیاد است که نمی‌شود کمبود چنین نمایی را پای کم‌لطفیِ هیو/پدر/پسران نوشت. این یک افسوس کوچک را می‌گذاریم به حساب سلیقه پدر‌محور کارگردان در این اثر، در تلافی مادرمحوری "خوشه‌های خشم".

#عارف_آهنگر
How Green Was My Valley 1941
Join @honar7modiran