. پرده افتاد ... صحنه خاموش آسمان و زمین مانده مدهوش نقش ها رن | " هوشنگ ابتهاج "
. پرده افتاد ... صحنه خاموش آسمان و زمین مانده مدهوش نقش ها رنگ ها چون مه و دود رفته بر باد مانده در پرده گوش رقص خاموش فریاد
پرده افتاد ... صحنه خاموش وز شگفتی این رنگ و نیرنگ خنده یخ بسته بر لب گریه خشکیده در چشم
پرده افتاد ... صحنه خاموش و آن نمایش که همچون فریبنده خوابی شگفت دل از من همی برد پایان گرفت
و من که بازیگر مات این صحنه بودم چو مرد فسون گشته خواب بند که چشم از شکست فسون برگشاید به جای تماشاگران یافتم خویشتن را شگفتا ! که را بخت آن داده اند که چون من تماشاگر بازی خویش باشد ؟ وز این گونه چون من تراشد فریب دل خویشتن را که آخر رگ جان خراشد ؟
بلی ... پرده افتاد و پایان گرفت فسونکاری این شب بی درنگ و من در شگفت که چون کودکان بخندم بر این خواب افسانه رنگ ؟ و یا در نهفت دل تنگ خویش بگریم بر اندوه این سرگذشت ...؟