او را ز گیسوان بلندش شناختند ای خاک این همان تن پاک است ؟ انسا | " هوشنگ ابتهاج "
او را ز گیسوان بلندش شناختند ای خاک این همان تن پاک است ؟ انسان همین خلاصه خاک است ؟ وقتی که شانه میزد انبوه گیسوان بلندش را تا دوردست آینه میراند اندیشه خیال پسندش را
او با سلام صبح خندان گلی ز آینه میچید دستی به گیسوانش میبرد شب را کنار میزد خورشید را در آینه میدید اندیشه بر آمدن روز بارانی از ستاره فرو میریخت در آسمان چشم جوانش آنگاه آن تبسم شیرین در میگشود بر رخ آینه
از باغ آفتابی جانش دزدان کور آینه افسوس آن چشم مهربان را از آستان صبح ربودند
آه ای بهار سوخته خاکستر جوانی تصویر پر کشیده آیینه تهی با یاد گیسوان بلندت آیینه در غبار سحر آه میکشد مرغان باغ بیهوده خواندند هنگام گل نبود ...