2022-08-09 14:05:39
سفری به عبارت آفتاب!
مسعود قربانی
#به_عبارت_آفتاب زندگینامهی مولانا نیست.
آنگونه که #محمدجواد_اعتمادی در پیشگفتار کتابش آورده، درسهایی است برای حیات و جستجویی است در طریق زندگی مولانا و آموزههایش، تا بلکه راهی یافت برای زیستنی متعالی؛ آموزههایی که هم شفابخش و هم درمانگر است.
برای نویسندهی کتاب تنها وجود مولانا کافی است تا زندگی را پاس داشت و تاب آورد و "سپاسگزار فرصت حیات شد". تا لحظاتی از میانمایگی و روزمرّگی خلاصی یافت و نفسی تازه کشید و در معرض این "آفتابِ معنوی"، جهانی نو و اندیشههایی تر و تازه را مزمزه کرد!
اعتمادی با "رستخیز ناگهان" شروع میکند:
قیامتی که مولانا آن را با زیست خویش تجربه کرده است. قیامتی از مرگ به سوی زندگی، آنگاه که شمس تبریزی روبهرویش ایستاد و تولدی تازه برایش ساخت. قیامتی که مولانا در جانِ سوختگان زد و تا روز قیامت، تکانهها و تلنگرهایش باقی خواهد ماند!
اما آنچه باعث این تکانههاست، آینهیی است که جانِ آدمی را نشانه گرفته است. آینهیی است برای کسانی که سیمای حقیقی خویش را در جستجو هستند و میخواهند قامت بلند و آسمانی انسان را به تماشا بنشینند. آینهیی که خود مولانا یکی از آنهاست.
از نگاه مولانا، قیامت و دیگرگونی نیاز به "دیده و بینایی" تازهیی دارد که تا آن سُرمه را به چشم نزنیم ره به جایی نخواهیم برد. او باور دارد که انسان، توان انتخاب چگونه دیدن را در خود داراست و تا دست به چنین انتخابی نزند و دیدِ خویش را عوض نکند، ره به جایی نخواهد برد.
"درد آمد بهتر از مُلکِ جهان"، گویای نگاه متفاوت مولاناست به درد واینکه چگونه میتوان از آن بهبودی و آسودگی قلب را صید کرد.
مولانا میگفت تا طلب و دگرگونی درونی ایجاد نشود، هیچ تغییر بیرونی نخواهیم داشت و «به روایت عارفان، جهانِ بیرونِ آدمی، بازتاب و انعکاس و معلول جهانِ درونِ آدمی است.»(ص57) آنچنان که به زیبایی مولانا نسبتِ جهان بیرون، با دلِ آدمی را، همچون نسبت کوزه با دریا و نسبت خانه با شهر توصیف میکند.
بزرگترین زندانی که شمس، مولانا را از آن رهانید، زندان زندگی در سایهی تایید دیگران بود. رضایت درون از مسیر رضایت بیرونیان نمیگذرد. آن مسیر، راهی است که انتهایش چاهِ ویلِ داوری و خوشآیند و بدآیند دیگران است. مولانا موزونی و میزانی خویش را از آن و این نمیخواست؛ از خود و حالِ درونی خویش میطلبید.
و اما عشق...
آن "کیمیای کیمیاساز"، آن جهشِ عظیم، که عالم زاهدِ ما را به عارف عاشق تبدیل کرد. عشقی که به مولانا دوباره زادن بخشید و دگرگونه خندیدن آموخت. عشقی که درهای آسمان را به رویش گشود و بالها به او سپرد و شورها در سرش نهاد. عشقی که عبوسی و تُرشرویی را از او گرفت و گشادگی و شیرینی به او داد.
عشق برای مولانا عیدی بود که هرچه داشت و نداشت بر سر آن قربانی کرد: اعتبار، آبرو، شهرت، خوشنامی، مقام و... برای شمس، رها کردن، لازمه سلوک بود و مولانا سرسپرد و اینگونه شد که عاشقانِ راستین را قربانشدگانِ عشق نامید.
اما در "جانِ من و جانِ تو" میبینیم که چگونه مولانای عاشقِ شمس، در سفری درونی، با غیبت دایمی شمس و درواقع با خوردن آخرین دوای او، معشوق خویش را اینبار در درون خود میبیند و "غایت متعالی عشق" را در بر میگیرد.
شمسی که جهان درون خود را عالم پاک و بینهایت توصیف میکرد. وجودی که سرشار از خوشی است و زندگیاش را صرف تفحصِ حقیقت خویش نهاده و "دلِ انسان" را کعبهی حقیقی میداند و "خندهی جاودانه" است... خندهیی که زادهی گشایش درون است و روشنایی دل. دلِ رها شده از تنگناهای خیالات و اندیشههای پریشان ...
اکنون شمس چنین خندهیی به او بخشید و رفت و در درون مولانا جای گرفت.
صلاحالدین زرکوبِ اُمّی در "یار آیینه است جان را در حَزن" نشان میدهد که برای مولانا آداب و صورتِ ظاهر در پیشاش قدری نداشت و آنچه صدر نشین است دلِ صاف و وجودِ زلال است و در "یار چشم توست ای مردِ شکار" سیمای حسامالدین چلبی را شاهدیم که مولانا خود را "کبوتر بام آموختهی" او مینامد و بیکلام از او سیراب میگشت.
آخرین پاره و "ملاقات مرگ":
ملاقاتی پر از خوشی و صلح و سرورِ تمام. ملاقاتی همراه با سکوت و پایین آمدن از مرکب کلام. ملاقاتی عاشقانه و آگاهانه با مرگ! دیداری «همچون بوسه بر قدح شربتِ گوارا دادن و آرام گرفتن کودک در آغوشِ مادر و خندان و مست و خرامان رفتن»(ص278) دیداری که سیمایش چنان برای مولانا آشناست که هراسی در او نمیانگیزد، بلکه مرگ هماره برایش معلمی کرده است: معلمی که سرکشیدن جام زندگی را به تمامی به او میآموخته و قبلا خود را با عشق به مولانا نشان داده ...
«به روایت مولانا عشق نوعی مُردن است و عاشقان یک بار در عشق میمیرند و کسی که در عشق میمیرد دیگر بیم و خوفی از مرگ ندارد و مرگ پیش او خلع سلاح شده است».(ص287)
@MasoudQorbani7
2.5K views11:05