این روزا روحم سرجاش نیست. تو یه خونه قدیمیه، یه خونه قدیمی که | حضوری اتفاقی
این روزا روحم سرجاش نیست. تو یه خونه قدیمیه، یه خونه قدیمی که پر آدمه، کوچیک و بزرگ، بچههای شیطون و ساکت. یه خونه با دیوار آجری و راه پله چوبی، با گرامافون و صفحه قمرالملوک، با یه مامان بزرگ قرتی ولی کدبانو که صبح به صبح بوی چایی هل دارچینش، قلقل سماور بزرگ ذغالیش، صدای استکان نعلبکیهاش، بوی سنگک تازه و پنیر خمره ایش از خواب بیدارم میکنه. یه خونه که حیاط پشتیش جای قرارهای یواشکی دخترخاله پسرخاله است، تو حیاطش گل رز ایرانی رونده داره دور نرده استخر میگرده و رشد میکنه. یه خونه که زنده است، که هویت داره، اصالت داره و توش بوی زندگی میاد.